از پسرک شرور ساحل چمخاله تا میانسالی در دماوند
همه جا را برف نوباریده پر کرده است. هوای سرد و پاک دماوند را به ریه میفرستم و به ۶۷ سالی فکر میکنم که از سر گذراندهام. از کودکی که بگذریم٬ همیشه سر کار بودهام. نمیدانم خوب است یا نه که آدم انقدر کار کند که نوشتن زندگینامهی حرفهایش هم به مثنوی هفتاد من کاغذ برسد. بعدتر کشف خودم را دربارهی این پرکاری میگویم. همهی این کارها را دوست دارم٬ چون همهی زندگی من به حضور در آنها گذشته و از تاریخ ساخت آنها میتوانم پازل زندگیام را بینقص و مرتب بچینم. تا دلتان بخواهد سرتان را با این روایت شغلی گرم میکنم و تا به خود بجنبید قصه تمام شده و خواهید گفت ای بابا! تو کی زندگی کردی؟
من کارم را زندگی کردهام٬ با همان اولین تئاترهای دوران دبیرستان تا همین کاری که امروز مرا به دامنهی دماوند کشانده است. من٬ مهدی هاشمی قرمزی بازیگری هستم که عاشق بازی است.
کودکی
بگذارید قصهی بودنم روی این کره را با قسمت دوم نام خانوادگیام شروع کنم: قرمزی. به همه میگویم برای حذفش از شناسنامهام تنبلی کردهام٬ این کلکی است که به خودم و دیگران میزنم. قرمز فروشی شغل جد من در لنگرود بود. پدربزرگم عطار بود و مایحتاج مردم را هم در همان دکان عطاری میفروخت. پدرم چایکار بود و در مغازه هم به حساب و کتاب پدرش میرسید. وقتی پدرم کارخانه چای خشککنی خرید و ورشکست شد٬ دیگر شغل قرمزفروشی در خاندان ما وجود نداشت٬ فقط نامش ماند در شناسنامهی ما و من هم نرفتم تنها نشانهی جد نادیدهام را پاک کنم. و اما پدرم٬ او بعد از آن ورشکستگی همهی دارایی خود و پدرش را بر باد داد. همان باد بود که ما را در سال ۱۳۴۸ به تهران پرت کرد. ما، یعنی پر جمعیتترین خانوادهای که میتوانید فکرش را بکنید: پدر٬ مادر و ۱۰ بچهی قد و نیمقد.
پدرم سه کلاس بیشتر سواد نداشت٬ اما شیفتهی شناخت جهان بود. تاریخ و جغرافیا تبدیل به عطشی شده بود که او را پای هر کتاب و مطبوعهای مینشاند. دربارهی خرده فرهنگها٬ پیشینهی محلات و وجه تسمیهی نام شهرهای ایران زیاد میدانست. ۹۴ ساله بود که چشم از جهانی که تشنهی شناختنش بود٬ بست. ۶ سال بعد از روزی که مادرم را به خاک سپردیم.
آن دودر سال ۱۳۱۸ ازدواج کردند و از همان اول بنا را بر تشکیل خانوادهای بزرگ گذاشتند. من فرزند چهارم این خانواده٬ در ۱۶ آذر سال ۱۳۲۵ متولد شدم. هیچ کس حدس نمیزد این نوزاد٬ ۶۶ سال بعد بازیگر فیلمی به نام فرزند چهارم خواهد شد. برادر بزرگم میرحسن٬ قاضی شد و محمدرضا دبیر فیزیک. خواهرم عتیقه در لنگرود ماند. بعد از من محمود است که بازیگری خواند و برای ادامه تحصیل رفت آمریکا و ماندگار شد. شعله فیزیوتراپیست ارتش و شیرین دبیر شد و شاگردی هنگامه اخوان را کرد تا همیشه چهرهی او را با صدای دلکشش به یاد بیاورم. ناصر هم بازیگر شد. خواهر دیگرم رفت آمریکا و ته این تغار هم جواد است که آهنگساز است و معلم موسیقی. حالا که کودکی خودمان ۱۰ نفر را با ۱۰ فرزند عمویم در یک خانه بزرگ به یاد میآورم٬ حیرت میکنم از صبوری پدر و مادرهایمان. خانهی مابرای خودش یک مدرسهی شبانه روزی بود.
چمخاله تفریحگاه بزرگ ما بود. من پسرک ظاهرا خجالتی و ذاتا شرور ساحل چمخاله بودم. استخرهای سرپوشیدهی امروز که هفتهای دو بار تنم را به آب کلردار آنها میسپارم٬ تقلایم برای زنده کردن آن شیرینی کودکانه است.
مدرسه
از مدرسه ازهمان روز اولش تا آخرین روز دبیرستان بیزار بودم. یک سال در دبستان و یک سال در دبیرستان مردود شدم. در این دوازده سال یک روز هم شاگرد خوبی نبودم٬ اما سلطان تفریح و شیطنتهایی بودم که جز خودم و چند همدستم کسی از آنها لذت نمیبرد. گاهی خودم هم نگران میشدم. با خودم میگفتم: «بیچاره! زندگی که فقط تفریح و سفر نیست. با این روحیه میخواهی چهکاره شوی؟» فکر میکردم اگر به خودم فشار بیاورم و زندگی را جدی بگیرم در نهایت راننده میشوم و به سرعت با ایدهای جدید برای تفریح٬ این فکر سمج را از سر میپراندم. هر روز با کتک راهی مدرسه میشدم و در اولین فرصت فرار میکردم و به خانه برمیگشتم.
روزهای اول مدرسهام در شهری کاملا سیاسی گذشت که داشت پس لرزههای کودتای ۲۸ مرداد را از سر میگذراند. همه چیز در شهر سیاسی بود. بحثها٬ آدمها٬ دیوارها. پدرم یک روز عکس شاه را از دیواره مغازه پایین کشید و عکس مصدق را به جایش آویخت. روز بعد ماموران عکس شاه را جایگزین کردند.
تودهایها و ملیها همهی شهر را پر کرده بودند. پدرم طرفدار مصدق بود٬ ولی آرام و میانهرو. حکایت غارت مغازهها و بازداشت بود و من گوشم را برای شنیدن این حرفها تیز میکردم٬ اما هیچوقت دلم نخواست بیش از این درگیر جریانهای سیاسی شهر شوم. شیطنتهای خودم برایم جذابتر بود و البته سینما و تماشای فیلم.
ذهنم درگیر بدن کوچکم بود که در آن سن از بحث های سیاسی برایم مهمتر مینمود. جثهام برای فکرهای شیطانی ام کوچک بود. دو تکه آجر و یک میله آهنی را سر هم کردم و شروع کردم به هالتر زدن. بعد گفتند که وزنه زدن قد را میسوزاند و باید بارفیکس کنم. هرچه عرق ریختم و نفس نفس زدم قدم از یک متر و ۵۷ سانت بالاتر نرفت.
سینما
هفتهای ۵-۶ تا فیلم میدیدم. وقتی آتشی از هیچ کجای شهر زبانه نمیکشید٬ میدانستند در سینما آرام گرفتهام. بعضی هفتهها فیلمی در لنگرود اکران نمی شد. با برادرم محمود میرفتیم سینمای رشت. «کنتس پابرهنه» با بازی همفری بوگارت و «آقای ۴۲۹» با بازی راج کاپور و … را در رشت میدیدم. بارها و بارها. هنوز با بردن اسم آن فیلمها٬ بو و مزهی ساندویچ تخممرغی که در سینما میخوردیم در حافظهام میپیچد. این بو جز در خاطرات کودکی در هیچ جای دیگری خوشایند نیست. فیلمهای ایرانی دهه ۳۰ را هم از اول تا آخر میدیدم و یکیشان را هم ندیده نمیگذاشتم.
در دوران دبیرستان٬ نمایشنامه٬ شعر و مجلات سینمایی را می خواندم. از طریق نقدهایی که در این مجلات مینوشتند٬ متوجه شدم سینمای برتری هم فراتر از سینمای بزمی آن دهه وجود دارد و منتقدهایی مثل پرویز دوایی و دکتر هوشنگ کاووسی جایشان را در ذهنم باز کردند. نقدهای این دو سینما را به مثابه یک علم پیش چشمم میآورد که پشت هر پلان آن حرفی و فکری وجود دارد (یا باید وجود داشته باشد). از آن زمان فهمیدم که اگر نقد و منتقد نداشته باشیم٬ ابتذالچیها چیزی برایمان نمیگذارند. کتاب خواندن هم از جایی به بعد شروع شد. کتاب و مجله را در ازای شبی ۱۰ شاهی کرایه میکردم و میخواندم.
اولین بازی
صدایی مرا به جهان سینما میخواند و دستی هزار مانع پیش پایم میچید. رفتم سراغ تئاتر. در مدرسه تئاتر را شروع کردم. همین سودا و تقلا به حادثهای ختم شد که یک شروع تازه بود. مدیر مدرسه با حفظ سِمت مسئول گروه نمایش مدرسه هم بود. با آن پیشنهی درخشان تحصیلی مرا به گروه راه نمیداد. هرچه تلاش کردم تا راه به گروه باز کنم نشد تا اینکه یک روز دعوایمان شد و با لگد از پلهها پرتم کرد. من هم تمام شیشههای مدرسه را خرد کردم و پایین ریختم. گفتند از تحصیل در کل مدارس کشور محرومم میکنند. عضویت و سرشناسی پدرم در شورای شهر٬ ضامن ادامه تحصیلم در گیلان شد. آنجا بالاخره روزنهای به جهان محبوبم باز شد. دبیر ادبیاتم آقای محسنی آزاد نمایشنامههای اقتباسی را که نوشته بودم خواند و آنها را در لاهیجان اجرا کردیم. این اولین بازی و اولین چراغ سبز دنیای بازیگری بود که رو به رویم چشمک میزد.
دانشگاه
سال ۱۳۴۶ کنکور دادم. در مصاحبه با دکتر مهدی نامدار رد شدم. گفت: «قدت کوتاه است و ادعایت زیاد». در گروه رزرویها یک لنگه پا منتظر ماندم و با انصراف چند نفر پذیرفته شدم. کوی دانشگاه تهران خانهام شد تا برای یک عمر خاطره جمع کنم. برای بسیاری این خوابگاه محل شروع فعالیتهای صنفی و سیاسی است٬ ولی من نه به این فعالیتها علاقه داشتم و نه دل و جرات سیاسی شدن را داشتم. هنوز هم ندارم. چسبیده بودم به هنر و فکرمیکردم اگر حرفی دارم باید روی صحنه بزنم.
اولین دوستم در کوی یک جنوبی بود که با همه تضادهایمان همدیگر را دریافتیم. از اولین برخورد فهمیده بودیم که داریم گره یک رفاقت طولانی را میبندیم. داریوش فرهنگ رفیقم شد. رفیق بودیم و رقیب. وقتی از او جا ماندم که پیتر بروک به ایران آمد و برای انتخاب بازیگر نمایش «اورگاست» در جشن هنر از ما امتحان گرفت. من رد شدم. داریوش قبول شد. با خودم گفتم: «اصلا برام مهم نیست. حالا مگه پیتر بروک کی هست؟» این جمله را گفتم که پنکهای باشد برای خنک کردن دل تاول زده از حسادتم. تسلایی نبود. داریوش که از نمایش «اورگاست» برگشت٬ آدم دیگری شده بود. بدن٬ بیان٬ روحیه٬ نگاهش به دنیا و به هنر … همه عوض شده بود. داریوش جزو ستارگان آن نمایش بود و بروک هم کار او را دوست داشت.
در آن نمایش آربی آوانسیان دستیار اول بروک بود. بعدتر «گروه بازیگران شهر» را تشکیل داد و از من و داریوش هم برای بازیگری دعوت کرد. ما دو سال در آن گروه کار کردیم. مدتی بعد در اداره تئاتر و در گروه آقای داوود رشیدی استخدام شدیم. با قرعهای که کشیدند حقوق من ۶۰۰ و حقوق داریوش ۳۰۰ تومان تعیین شد. فرقی هم نداشت کداممان چقدر میگیرد. ما حقوقمان را هر ما روی هم میگذاشتیم و هر روز با بخشی از آن بیلیارد بازی میکردیم.
تئاتر پیاده
با داریوش و چند دانشجوی دیگر گروه «تئاتر پیاده» را تشکیل دادیم. اولین کار ما «با خشم به یاد آر» اثر جان آزبرن با ترجمه کریم امامی بود. سرمایهی کار ما تجربه کار بروک و آوانسیان بود و با این اندوخته بود که احساس کردیم گروه ما و آربی یک گام از تئاتر بومی آن زمان به زبان جهانی نزدیکتر است.
مهمترین نمایشی که در گروه پیاده اجرا کردیم٬ «شهر کوچک ما» نوشته تورنتون وایلدر با ترجمهی غفار حسینی بود. این نمایش در سال ۵۰ و در انجمن ایران و آمریکا اجرا شد. آن تئاتر در واقع اولین بازی حرفهای من بود. کاری بود که شوخی سرش نمیشد. نه با ما شوخی داشت و نه حتی با تاخیر مهمانان ویژهاش. همه چیز سر وقت و سختگیرانه بود.
در انجمن ایران و آمریکا نمایشهای دیگری هم اجرا کردیم. نمایش «نظاره مرگ» نوشتهی ژان ژنه به کارگردانی و بازی پرویز پورحسینی٬ یکی از آنها بود. کمکم میفهمیدیم بازیگری انرژیای فراتر از انرژی طبیعی میطلبد.
در کارگاه نمایش همه در تب و تاب بودیم. گروههای دیگری مثل گروه اسماعیل خلج فعال بودند .نویسنده نوپردازی هم بود به نام عباس نعلبندیان که نمایشنامههای زیادی برای آربی نوشت. نبض انقلاب و دگرگونی که در رگ یک اجتماع بتپد٬ همه چیز ریتم و حال و هوای دیگری میگیرد. یک روز در کتابفروشی مقابل دانشگاه از خسرو گلسرخی کتاب خریدم. او هوادار کارهای سعید سلطانپور بود. گفت: «چرا با این خائنها کار میکنی؟» منظورش آربی بود. از آربی دفاع کردم، اما در یک مورد با گلسرخی و انقلابیون آن روز همدردی میکردم. ما بهترین کارها را در جشن هنر شیراز میدیدیم٬ اما بریز و بپاشهای این جشن مورد نقد انقلابیون بود. اختلافهای دیگری با آربی داشتم که رفته رفته جدیتر شد. من و داریوش با یک درگیری فیزیکی و لفظی از گروه آربی جدا شدیم. از گروه ما سوسن تسلیمی ماند و سالها ستاره گروه آربی بود.
در سال ۴۸ اجرای نمایش «گودو» با بازی پرویز صیاد٬ داوود رشیدی و پرویز کاردان را داشتم که بار دیگر ما را به آربی وصل کرده بود. در آن سال از خانم راستکار و آقای فنی زاده که اعضای گروه بودند خواستیم که ما را هم در گروه بپذیرند. آقای رشیدی بزرگوارانه ما را پذیرفت. نمایش «زاویه» نوشته دکتر غلامحسین ساعدی و «پرواربندان» کارهایی بود که مجدداً با این گروه انجام دادم. بودن در کنار این بازیگران و خصوصاً همکاری با ساعدی افتخاری بود که روح جوان ما به آن میبالید.
در سال ۵۲ وقتی از گروه آربی بیرون آمدم٬ نمایش «خانه برنارد آلبا» را کارگردانی کردم. در آن زمان آثار فدریکو گارسیا لورکا به دلیل به دست فاشیستهای اسپانیا کشته شده بود بار سیاسی داشت. به ویژه همین نمایشنامه که دخترها به دلیل اعتقادات متعصبانه مادر در خانه حبس بودند و مادر این نمایشنامه نمادی از حکومت استبدادی اسپانیا بود.
کلاسهای دانشگاه همراه با کار حرفهای جریان داشت و هر روزش تجربهای تازه بود. کار با حمید سمندریان که با همه سختگیریهایش چراغی بود از روشنفکری فرهنگ جهانی تئاتر و بهرام بیضایی که عظمت خود را از زبان فاخر و گنجینه پر بار ادبیاش میگرفت٬ سخت بود و لذتبخش.
دوران سربازی
مردها دو سال سرباز میشوند و ۵۰ سال خاطره سربازی تعریف میکنند. همه کموبیش شبیه هم. من و داریوش فرهنگ از سال ۵۲ تا ۵۴ به سربازی رفتیم. برای من سربازی هیچ خاطرهای شیرین نداشت که بخواهم تکرار کنم. پادگان ما در انتهای خیابان پیروزی٬ پادگان فرحآباد٬ قصر فیروزه کنونی بود. روز اول به ما گفتند هنرمندان از صف بیرون بیایند. من و داریوش هم از بیرون رفتیم. سعید پورصمیمی و ایرج جنتی عطایی هم با ما بودند. در پادگان سرمان به کار خودمان بود. خلوتی ساخته بودیم تا این روزها را تحمل کنیم. هنوز گاهی خواب میبینم که در پادگان فرحآباد پشت سر مرد قدبلندی میدوم و میگویم: «جناب سرگرد شما اشتباهی مرا به اینجا آوردهاید.» چند دهه از آن روزها گذشته و هنوز در کابوسهایم سربازم. روی سرهایی چنین پر رویا کلاه سربازی زار میزد.
خسرو گلسرخی را محاکمه و اعدام کردند. فضا سیاسیتر از قبل شده بود. در پادگان فضا زودتر از شهر عوض شد. آن سرها با رویایی که جریحهدار شده بود٬ حالا مراقبت بیشتری میطلبید. میترسیدیم از دهانمان چیزی بپرد یا حتی میترسیدیم از چشمهایمان چیزی بخوانند. وقتی تیمسار فریاد میزد: «اگر ببینم یکی از شما عمداً یا سهواً از این خائنها طرفداری کرده٬ خودم با دست خودم مغزش را داغان میکنم…» فکر میکردیم به هر بهانهای ممکن است همینجا اعداممان کنند.
به خاطربی انضباطی سه ماه اضافه خدمت خوردم و اولین باری که داریوش با لباس شخصی به ملاقاتم آمد، احساس کردم پوستم از حسادت ورم کرده است.اضافه خدمت را به زور واسطه و اسکناس ماستمالی کردم و از پادگان بیرون زدم.
ادامهی تئاتر
از فردای پایان خدمت تئاتر را از سر گرفتم. یکی از معروفترین کارهای ما «آدم آدم است» بود. این کار بهترین نمایش خارجی ما بود که داریوش آن را کارگردانی کرد و در سال ۵۵ در تالار مولوی با الهام از نمایشهای کهن ایرانی روی دو سکو اجرا شد. بهترین بازیام را در «آدم آدم است» به نمایش گذاشتم. آوانسیان وقتی این نمایش را دید٬ هیجانزده به من گفت:«این کار بهترین اجرای برشتی بود که تا کنون در دنیا دیدهام». یادم است احمد شاملو به همراه همسرش آیدا سرکیسیان هم نمایش را دیدند و پشت صحنه آمدند. مرضیه برومند٬ سعید پورصمیمی٬ کیهان رهگذار٬ حمید لبخنده٬ اکبر ثابت کسایی از جمله بازیگرانی بودند که در این نمایش با ما همکاری میکردند.
در همین دوران بود که نمایش «عروسی خون» را به دلیل علاقه زیادم به آثار لورکا دست گرفتم. از کارگردانی «عروسی خون» و «ادیپ شهریار» که حتماً باید به سبک اجراییشان فکر میکردم٬ راضی نبودم. عروسی خون یک نمایش عادی نیست. ظریف است و بسیار شاعرانه. در این نمایش بازیگران خوبی مثل داریوش فرهنگ٬ سوسن تسلیمی٬ ژیلا سهرابی٬ محمود هاشمی و احمد آقالو حضور داشتند، اما نتیجه آنی نشد که میخواستم.
کار دیگر ما نمایش «داستانی نه تازه» بود. این کار بهترین کار نمایشی ایرانی ما بود. من فکری داشتم که برگرفته و متاثر از رفتار پدرم با خانواده بود. داستان درباره خانوادهای بود که مستاجر هستند و پول کرایه خانه را ندارند و صاحبخانه اسبابشان را بیرون میریزد. پدر مشغول خیالات بلندپروازانهی خودش درباره کوزهای قدیمی است که پیدا کرده است و قدمت شش هزار ساله دارد.
این طرح یک خطی طی شش ماه با بداهه بازیگران تبدیل به نمایشی شد که هرگز فرصت نوشتن و انتشار آن پیش نیامد. سوسن تسلیمی نقش دختر خانواده را بازی میکرد و علیرضا خمسه نقش مزاحم او را داشت.
در سال ۵۶ در نمایش «خاطرات و کابوسهای یک جامهدار از زندگی و مرگ امیرکبیر» به کارگردانی دکتر علی رفیعی را بازی کردم. این تنها کاری بود که با دکتر رفیعی انجام دادم. همین فرصت کوتاه در ادامه روند بازیگری من بسیار موثر بود. خیلی چیزها را به طور عملی از دکتر رفیعی آموختم از جمله سبک بیومکانیک وسولد مایرهولد را. در این نمایش نقش ناصرالدین شاه جوان را در مقابل امیرکبیر با بازی سیامک تهمورث داشتم. مرحوم رضا ژیان با زیبایی تمام نقش دلاک و جامهداری را بازی میکرد که راوی قتل امیرکبیر در حمام بود. دکتر رفیعی برای نشان دادن مسند و اریکه یک صندلی شاهی دو- سه متری ساخته بود و من برای نشستن روی آن باید با تلاش از دیوارههای آن بالا میرفتم. جثه کوچک و تلاش من برای نشستن روی صندلی خودش معنایی ایجاد میکرد و دیدنی بود.
ازدواج
سال ۱۳۵۶ با گلاب آدینه ازدواج کردم. خانم پری صابری کمکهای زیادی در اجرای نمایشهای گروه پیاده کرده بود. روزی به من گفت:«مهدی میروی دانشگاه ملی تئاتر درس بدهی و مسئول فوقبرنامه آنجا شوی؟ حقوق خوبی هم برایت در نظر گرفتهاند». در آنجا دو کار انجام دادم. اول یک گروه نمایش درست کردم که خانم گلاب آدینه٬ علیرضا خمسه٬ مدیا کاشیگر و تعداد زیادی از دانشجویان عضو آن شدند. این دانشجویان در رشتههای مختلف درس میخواندند. بعدتر آدینه و خمسه را از همین گروه به گروه پیاده آوردم. کار دیگرم این بود که همزمان برای دانشجویان از احمد جورقانیان، آرشیودار معروف، فیلم میگرفتم و برای بچهها نمایش میدادم.
اولین کسی که برای ثبتنام آمد گلاب بود. او جدیترین عضو گروه بود. من و گلاب حدود یک سالو نیم با هم همکار بودیم و به هم علاقه داشتیم تا اینکه با داریوش فرهنگ به خواستگاریاش رفتم.
بعد از ازدواجمان گلاب را به گروه پیاده و نمایش «همشهری» آوردم. نمایشنامه را خودم نوشته بودم با تکنیک بداههسازی کارگردانی کردم. وقتی کار تمام شد با خودم فکر کردم اگر نویسندهی بهتری بود٬ اجرای بهتری هم میگرفتم. همین شد که نویسندگی را رها کردم. فکر کردم از در خدمت کارگردانها باشم نتیجهی بهتری میگیرم.
از دیگر کارهای برجستهی گروه پیاده یکی هم نمایش «دیوار چین» نوشته ماکس فریش بود که در سال ۵۶ اجرا شد. این نمایش در فضای سیاسی آن زمان چنان هیجانی ایجاد کرده بود که صدای مجلس هم درآمد که دارند با این نمایش به حکومت حمله میکند. در آن شبها من و داریوش هر لحظه منتظر بودیم که دستگیرمان کنند. عوامل این نمایش همگی چپ بودند. سلطانپور٬ رحمانینژاد٬ هاتفی و دولتآبادی از همکاران ما در این نمایش بودند و همگی سابقه بازداشت و فعالیت سیاسی داشتند.
«دایره گچی قفقازی» آخرین نمایش گروه پیاده بود که به کارگردانی داریوش و با بازی سوسن تسلیمی٬ گلاب آدینه٬ حمید جبلی٬ فاطمه معتمدآریا٬ علیرضا خمسه٬ سهیل پارسا٬ ایرج طهماسب و من در ادیبهشت ۵۸ به روی صحنه رفت.
مدتی بعد از این کار اجرای «مرگ یزدگرد» به کارگردانی بهرام بیضایی شروع شد. بعد از این نمایش یعنی از مهرماه سال ۵۸ برای مدتی از تئاتر کناره گرفتم.
بد نیست همین جا بگویم من میراثدار ژن بیشفعالی مادرم هستم. این ژن نمیگذارد آرام بگیرم. آنقدر کار کردهام که وقتی میخواهم فهرست کارهایم را تهیه کنم، خودش برایم یک کار بزرگ میشود. مدام ترس این را دارم که چیزی را جا بیایندازم و معمولاً هم چنین میشود. این بدترین میراثی بود که مادرم برای من گذاشت. میراثی که میتواند وادارم کند پیشنهاد بهترین سفرها را به خاطر سادهترین کارها رد کنم. اگر ادامه این متن خستهتان کرد، با من مثل یک مجرم برخورد نکنید. من بیمار کارم. گریزی از کار ندارم٬ حتی حالا.
مرگ یزدگرد
یک توله سگ وارد زندگی ما شد تا بعدها واسطهی ارتباط من با بهرام بیضایی باشد. من گهگاهی آقای بیضایی و همیشه فیلمها و تئاترهایشان را میدیدم. حتی در سال ۴۸ نمایش «راه توفانی فرمان پسر فرمان …» را با استاد بیضایی تمرین کردیم که هیچ گاه این نمایش اجرا نشد تا حسرت کار کردن با او تا سالها بر دلم بماند.
یک روز که به شمال و سر فیلمبرداری «چریکه تارا» رفته بودیم٬ فهمیدیم صحنهای هست که در آن گرگ به تارا حمله میکند. پیدا کردن سگی دستآموز و شبیه به گرگ مسالهای شده بود. به استاد گفتم:«من در تهران سگی دارم که خودم تربیتش کردهام. مطیع و گوش به فرمان است. تا وقتی من باشم از کنار من تکان نمیخورد». گفت:«برو و با خودت بیارش شمال». سگ را آوردم و بیضایی مرا پشت دوربین روی یک چهارپایه بلند نشاند و سگ را ۵۰۰ متر دورتر از من نگه داشتند. حرکت که دادند٬ سگ به سرعت به سمت من دوید و این صحنه دویدن و پرش فیلمبرداری شد. این شروع رابطهی کار ما بود. بعدها برای «مرگ یزدگرد» به واسطه سوسن تسلیمی ناامیدانه و پر از ترس امتحان دادم و بیضایی مرا برای بازی در کار پذیرفت. دو هفته تمرین کردم و دو ماه با این کار روی صحنه بودم. تمام این مدت در خلسهی متن بودم و میدانستم این اتفاق بزرگی در تاریخ نمایش ماست. داستانی پر کشش از تراژدی و درام بود و شعرگونگی آن اثر بیآنکه بیت و قافیهای در کار باشد تماشاچی را مسخ میکرد. مرگ یزدگرد یک تجربهی تکرار نشدنی است. خدا را شکر که این اثر به تصویر درآمد٬ وگرنه باور آن اتفاق در آن زمانهی پر هیاهو سخت میشد و چه بسا امروز خودم هم شک میکردم که آیا آن همه زیبایی یک رویا بود٬ یا ما واقعا چنین نمایش بینقصی را در تالار چارسو اجرا کردهایم. بیضایی به هرجمله٬ به ریتم کلمات و به هر حرکت ما فکر کرده بود. آن نمایش سراسر شعر بود.
اولین بازی در سینما
نخستین نقش سینماییام٬ هیچ شد٬ دود شد و به هوا رفت. خسرو سینایی استاد دانشکدهی ما بود. برای فیلم «زنده باد» به سفارش فرح اصولی از من تست گرفت. خودم راضی نبودم٬ اما او با خوشحالی مرا پذیرفت. این فیلم بعد از انقلاب ساخته و زمانی که آماده اکران شد٬ مشکل حجاب پیدا کرد. فیلم ناکام ماند و هرگز اکران نشد.
سال ۵۸ و ۵۹ به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتم. یک گروه کوچک تشکیل دادم با سهیل پارسا٬ حمید جبلی٬ داوود غلامحسنی و برادرم ناصر و دو نمایش عروسکی به نام «زنگ آخر» و «بریم کمک پدربزرگ» را کارگردانی کردم که در چند شهر اجرا شد.
سینمایی مرگ یزدگرد
بیضایی با وفاداری همیشگیاش به بازیگران تصمیم گرفت فیلم «مرگ یزدگرد» را بسازد. جز یک نقش٬ تیم همان تیم نمایش بود. سر این کار بود که فهمدیم نه با یک کارگردان که با یک دانشمند سینما طرفیم. بیضایی واقعا بینظیر بود. در شروع کار از من راضی نبود. واروژ کریممسیحی٬ مهرداد فخیمی و حتی داریوش میگفتند چرا به خوبی نمایش بازی نمیکنم. کار که تمام شد٬ نقص کارم را دیدم که از تلاشم برای تئاتری نشدن بازی نشات میگرفت. آن تکگویی آسیابان: «نه ای بزرگواران٬ ای سرداران بلندجایگاه که پای تا سر زرهپوشیدهای٬ نه دادگریست و نه چیز دیگر. آنچه شما میکنید یکسره بیداد است. گرچه خون آن مهمان ناخوانده اینجا ریخت٬ گناهش هیچ بر من نیست …» این را هنوز در خواب و بیداری میشنوم و هنوز از تکرار خاطرهی عجیبترین فیلم تاریخ سینمای ایران مو بر تنم راست میشود.
فاصله از صحنه
سیاست و مدیران سیاسی دههی ۶۰ دست به دست هم دادند و ما را از تئاتر راندند. کنار آمدن با مدیران جدید دیگر کار ما نبود. هر چیزی بهانهای بود برای بریدن پای یک گروه از تئاتر شهر و تالارهای دیگر. بهانهی راندن ما عکسی بود مربوط به سال ۵۰ که محمدرضا شاه و فرح دیبا بعد از تماشای نمایش «باغ آلبالو» و افتتاح تئاتر شهر با ما گرفته بودند. از تئاتر دور شدیم و حالا نان شب هم دوندگی بیشتری میخواست. کار به جایی رسید که داریوش گفت: «برویم از بازار ترهبار میوه بخریم و بالای شهر بفروشیم». داشتیم تن به این کار میدادیم که یک بار دیگر شانسمان را امتحان کردیم و گرفت. با داریوش نشستیم و «افسانه سلطان و شبان» را نوشتیم.
این داستان را در کتاب تمثیلات میرزا فتحلی آخوندزاده به نام قصه «یوسف شاه» پیدا کرده بودیم. تم اصلی داستانی را داشت که منجمی پیشگویی بلایی بر جان شاه را میکند و با جایگزینی شخص دیگری آن بلا از جان شاه دور میشود. شاخ و برگ زیادی به داستان دادیم و روایت را جور دیگری نوشتیم. داستان با همهی کلیشهها و افسانههای بومی همخوان و برای مخاطب ملموس بود . شبان سادهدل و سلطان بخت برگشته باید آرام تغییر میکردند و نشان دادن این تغییر سختترین بخش کار من بود. تغییرات از حرف زدن شروع میشد به نشستن و راه رفتن میرسید. همزمان باید مثل سلطان شرقی فکر میکردم و مثل یک شبان ساده میزیستم. نتیجهی ماهها تمرین و خواندن دربارهی زندگی شاهان و هفت ماه فیلمبرداری٬ شد ۱۰ قسمت «افسانه سلطان و شبان» و در سال ۶۳ به روی آنتن رفت. هنوز نمیدانم چرا در سری اول پخش این سریال از مردم بازخوردی نگرفتیم و ۵ سال زمان لازم بود تا در بازپخش آن مردم تحویلم بگیرند.
کوچک جنگلی
سال ۶۴ و ۶۵ برایم خوش یمن بود. برای سریال «کوچک جنگلی» و فیلم «بگذار زندگی کنم» دعوت به کار شدم. فیلمنامه ناصر تقوایی عالی بود. افخمی هم کارگردانی بود جوان و پر انرژی. انتخاب نقش را برعهده خودم گذاشت و من دکتر حشمت را انتخاب کردم. نفر دوم قیام جنگل که همیشه همراه میرزا بود. نقش دکتر حشمت به مرور در فیلمنامه بیشتر شد. بازی در این فیلم میتوانست به مرگ من ختم شود که نشد و از قضا به کار فیلم هم آمد. دکتر حشمت لاغرتر از من بود. موقع فیلمبرداری هم من مدام لاغر و تبدیل به پوست و استخوان شدم. کار که تمام شد نزار و بیمار به تهران برگشتم. درد بدن و شکم جانم را به لب رسانده بود. در اولین ویزیت متعجب بودند، چطور زنده ماندهام در حالی که ۱۰ روز است کیسه آپاندیسم ترکیده. در واقع در آن نقش به اندازهی خود دکتر حشمت بیمار بودم و چه بسا آن فیلم تصویر آخرین روزهای زنده بودن من میشد.
تا قبل از فیلم «بگذار زندگی کنم» از سینمای بدنه دور بودم٬ اما حقیقت این است که بدون این فیلمها بازیگر دوام نمیآورد. شاپور قریب را با «هفتتیرهای چوبی» میشناختم و فیلمهای تجاریاش آبرومند بودند. میخواستم این ژانر را هم امتحان کنم و این فیلم فرصتش را به من داد. نان تئاتر آجر شده بود و همه چیز دست به دست هم داد تا به سمت فیلمهای عامهپسند بروم. فیلم فروش خوبی داشت٬ اگرچه حمافقت من در بردن ماشینم سر صحنه همهی دستمزدم را به جیب مکانیکی ریخت که آخر کار باید ماشین را تعمیر میکرد.
کار با بنیاعتماد
رخشان بنیاعتماد را با فیلم «خارج از محدوده» دیدم و شناختم. شاید اگر من جای او بودم کمی تیغ اعتراض و نقد را کندتر و به طنز کار اضافه میکردم. از ایده دوبله هم از همان ابتدا خوشم نیامد. ما از تئاتر آمدهایم و برایمان صدا نیمی از اصالت بازیگری است. این فیلم برای من حد وسطی بود بین «مرگ یزدگرد» و سینمای بدنه.
بازی در «غریبه» کار بعدیام بود به کارگردانی رحمان رضایی٬ مردی نازنین که افسوس از سینما کنار کشید. فیلم با همهی قابلیتهایی که داشت خوب از آب درنیامد و دیده نشد.
فیلم «زرد قناری» دومین کارم با رخشان بنیاعتماد و جهانگیر کوثری بود. در این کار روحیه جسور و کارگردانی پر قدرت بنیاعتماد را بیشتر لمس کردم. پلانهای زیادی را به یاد میآورم که بعد از شنیدن فرمان کات نفسی میکشیدم و عرق سرد را از پیشانیام پاک میکردم.
فانتزیهای دوست داشتنی
پیشنهاد بازی در «علی و غول جنگل» را به سرعت قبول کردم. هنوز هم شیفته فانتزی هستم و نمیدانم چرا برای ما فانتزی ساختن در سینما انقدر سخت است. همین امروز هم بگویند یک کار فانتزی هست بیا در سخت ترین شرایط و با کمترین دستمزد بازی کن٬ با کله میروم. فیلم خوبی از آب درنیامد٬ اما با آن فیلم دو ماه در دنیای دیگری سیر کردم و لذت بردم. دو ماه در جنگلی در گرگان بودیم. رسام و بیرنگ زوج خوب و حرفهای بودند و پیشبینی شکست این فیلم را نمیکردم. ناراحت شدم که کار خوب جمع نشد.
تجربه فانتزی به نوعی دیگر در «شکار خاموش» کیومرث پور احمد تکرار شد. دو ماه به ساری رفتیم و در یک پارک جنگلی فیلمی پر تحرک و خوشخوشانه را کار کردیم. نتیجهی کار بهتر از تجربه قبلی بود.
«دو فیلم با یک بلیت» دوباره من و داریوش را به هم نزدیک کرد. از چند سال قبل دلخوریای بین ما پیش آمده بود و چند سالی بود که با هم رفت و آمد نداشتیم، تا این که او از لندن تماس گرفت و راجع به داستانی توضیح داد و گفت که نقش اصلی بر عهده من خواهد بود. از او درباره جزئیات داستان پرسیدم. گفت: «یک جورایی مثل افسانهی سلطان و شبانه. یعنی باید دو تا نقش رو بازی کنی». فیلم را دوست دارم. طنز خوبی دارد و راجع به سینماست که آن را هم دوست دارم.
ناصرالدین شاه آکتور سینما
سال ۷۰ سه فیلم داشتم. «بهترین بابای دنیا» اولینشان بود. یک بار دیگر همراه داریوش بودم. این هم از آن فانتزیهایی شد که از آب و گل درنیامد و هر چه کار پیش میرفت، اوضاع بدتر میشد. وقتی فیلم در جشنواره اصفهان اکران شد من سر کار «آقای بخشدار» بودم. با ضرب و زور مرخصی گرفتم٬ داشتم چمدانم را میبستم که گلاب زنگ زد و گفت: «نیا. فیلم بدی شده. خجالت میکشی».
«آقای بخشدار» را به اصرار خسرو معصومی بازی کردم و از اول هم به او گفتم که فیلمنامه را دوست ندارم و راضی به بازی در این فیلم نیستم. خسرو را دوست دارم و با خودم گفت مهم نیست. آخرش این است که فیلم بدی از آب درمیآید. از این فیلم هم فقط دو ماه تجربه لذت از کار برایم ماند٬ تا رسیدیم به «ناصرالدین شاه آکتور سینما».
بعد از بازی در «آقای بخشدار» با من تماس گرفتند و برای ناصرالدین شاه دعوت به کار کردند. فیلمی بود با داستانی چند لایه که تاریخ سینمای ایران را روایت می کرد. شباهتم به چارلی چاپلین دلیل انتخابم برای این فیلم بود. آن فیلم برای من یک موقعیت استثنایی بود و از همه چیز آن لذت بردم و هنوز در عجبم که چطور چنین حادثهای در سینمای ایران رخ داد. فکر کنید یک ماه تمام یک کاخ تاریخی با تمام عتیقههایش که سلاطین شرقی به پادشاهان ایران هدیه داده بودند٬ کاملاً در اختیار فیلم و گروه بود.
سلام به صحنه
بعد از «ناصرالدین شاه آکتور سینما»، کار نمایش «پیروزی در شیکاگو» پیش آمد. داوود رشیدی برای بازی در این نمایش تماس گرفت و به سرعت نقش را پذیرفتم. بعد از چند سال دوباره به خانهام برمیگشتم. به صحنهای که عاشقش بودم. آقای رشیدی این نمایش موزیکال را در سوئیس کار کرده بود. دو ماه در سالنی مملو از تماشاچی این نمایش را اجرا کردیم. اجرا میتوانست ۶ ماه دیگر ادامه پیدا کند٬ اما عدهای این تئاتر را تهدید کردند تا بار دیگر بازگشت شیرینم به صحنه تلخ شود و مدتها از کاری که عاشقانه دوستش دارم دور شوم.
همسر٬ الو الو …
فیلم «همسر» اولین کار من با مهدی فخیم زاده بود. فیلمنامه خوبی داشت و کار در نهایت چیزی شد که هنوز میشود از آن دفاع کرد. از آن بازیهایی شد که میتوانستم با آن از همهی محافظهکاریهای زندگی واقعیام فاصله بگیرم.
سال ۷۳ یک بار دیگر به جهان کودکی نقب زدم. این بار با «الو الو من جوجوام» که با هوشمندی مرضیه برومند کار خوبی برای کودکان بود.
فیلم «دیپلمات» پیشنهاد بعدی و به سفارش شبکه دو سیما بود و دوست داشتم باز هم با داریوش کار کنم، ولی فیلم آنقدر کوتاه و بلند شد که هیچوقت ندیدمش. کار در ترکیه و با بازیگران این کشور و تماشای فیلم در سالهای مدرن سینما تنها تجربهی خوبی بود که از قِبل دیپلمات عایدم شد.
«معجزه خنده» را هم در همین سال کار کردم. طرح اولیهی آن مربوط به آقای خمسه بود. فیلم به تئاتردرمانی٬ بازی و خندهدرمانی میپرداخت. هر هفته مینشستیم و راجع به فیلمنامه صحبت میکردیم و در نهایت آقای خمسه از برآیند نقدها و نظرها فیلمنامه را به پایان رساند. آقای یدالله صمدی از فیلمنامه خوشش آمد و تصمیم به ساخت آن گرفت و مرا برای نقش دکتر اشکوری انتخاب کرد.
«قصههای شهرک سینما» و «کوههای سفید» کارهای بعدی بودند که حرف چندانی برای گفتن درباره آنها ندارم. نه این که کارهای بدی باشند٬ چیز دندانگیری در بازیگری برایم نداشت.
کارنامهی بندار بیدخش
بهرام بیضایی عزیز «کارنامه بندار بیدخش» را نوشت و با اجرای این نمایش بار دیگر زنده شدم. این نمایش آتشی در من میافروخت که تا چند ساعت بعد از تمرین و اجرا همچنان در من زبانه میکشید. میآمدم خانه٬ در پارکینگ نمایش را برای خودم اجرا میکردم. بیضایی همهی آن چیزی است که یک استاد تمام باید باشد. هر چقدر که جملات دشوار بود و تماشاگر را گاه جا میگذاشت٬ اما نه تماشاگران پلک میزدند و نه ما لحظهای میتوانستیم بند داستان را رها کنیم. «کارنامه بندار بیدخش» یک شاهکار نمایشی تمام و کمال ایرانی است. بیاغراق از «مرگ یزدگرد» قویتر بود و همه تواناییهای حیرتآور بیضایی را نمایش میداد. بعد از آن دوری طولانی از صحنه٬ این بازگشت روحم را نجات داد. بازی با پرویز پورحسینی لذت مضاعف این کار بود. او چون طاووسی بود که روی صحنه بال و پر باز میکرد و به اوج زیبایی خود میرسید. در سینما هیچوقت آن بال زیبا را نگشود٬ اما صحنه عرصه امپراطوری اوست.
شترگاوپلنگ
راستش را بگویم هیچ وقت از شترگاوپلنگی که به تلهتئاتر معروف شد خوشم نیامد. بیشتر از هر کاری زمان و انرژی میبرد٬ اما نه به گرد پای تئاتر میرسد و نه به سینما. با همهی اینها سال ۷۸ «آغوشهای خالی» و سریال «چراغ جادو» و نمایش «حسرت٬ آرزو٬ رویا» بازگشت بیرمق من به دنیای تصویر بود که شامل تله تئاتر هم شد.
سال بعد از اینها با اینکه اعتقاد داشتم کارگردانی اعصاب فولادی میخواهد با برادرم ناصر «بالهای سفید» را کارگردانی کردم. اگر قرار بود دوباره این فیلم را بسازم٬ فیلمنامه را طور دیگری مینوشتم٬ ولی تجربه کارگردانی بدی برایم نبود.
نمایش «بازرس» به کارگردانی محمد رحمانیان را بازی کردم. او اثر گوگول را آنقدر خوب بازنویسی کرده بود که هنوز هم برای مخاطب جذاب است. کاری بود که به نوعی مرا به صحنه برمیگرداند.
مشکلات زندگی٬ سالهای پرکاری را در دهه ۷۰ برایم رقم زد.
از روز کارنامه تا هزاران چشم
با فیلم «روز کارنامه» بعد از سالها دوباره به سینما برگشتم. دهه هشتاد دورهی ستاره شدن جوانان خوشسیما بود و ما میانسالانی بودیم که دو دههی سخت را پشت سر گذاشته بودیم. قبلا پیشنهادهای تلویزیونی چنگی به دل نمیزد و حالا پیشنهادهای سینما.
«روز کارنامه» مسعود کرامتی اتفاقی به پستم خورد. فیلم خوبی هم بود. آن سال در جشنواره اصفهان برای بهترین فیلم و بهترین کارگردانی انتخاب شد٬ اگرچه هنوز مهجور است و به قدر ارزشش دیده نشده.
«طلسمشدگان»٬ «هزاران چشم» و «رقص پرواز» کارهای بعدی من در دههی ۷۰ بودند. اولی سریالی بود که دوباره مرا در کنار داریوش قرار میداد و «هزاران چشم» اولین همکاری من با کیانوش عیاری را رقم زد و خدا میداند چقدر به این تجربه نیاز داشتم. عیاری از همهی ظرفیت و قابلیتهای بازیگری من استفاده کرد. او یک دانشمند غیرآکادمیک است که کار با او بینهایت لذتبخش بود. نتیجه کار هم ما را راضی کرد٬ هم مردم را.
در «رقص پرواز» گلاب بازیگردان بود و نقش را آنقدر دوست داشتم که تا آقای محمدرضا تختکشیان با من تماس گرفت بیهیچ چک و چانهای کار را پذیرفتم. کارگردان آقای احمد مرادپور بود. ایشان را از سریال کوچک جنگلی که دستیار و برنامهریز افخمی بود میشناختم. دقتش در کارگردانی برایم جالب بود.
«وقت اضافه» هم تلهفیلم بعدی بود که آن را هم با همه سادگی داستانش دوست داشتم. ارتباطی میان تنهایی یک زن و مرد را نشان میداد که برایم دلچسب بود. مهرداد خوشبخت از بهترین کارگردانان تلهفیلم بود. جوانی بسیار خوشرو٬ خوشبرخورد و باهوش.
«روزگار قریب» اما عجیبترین سریالی بود که در زندگیام بازی کردهام. عیاری و شیوه کارش فوق العاده بود و چیزهای زیادی از آن همکاری آموختم. سریال یک خط هم متن نداشت. باورکردنی نیست و هنوز هم بعید میدانم کسی جسارت چنین ریسکی را به خود بدهد. از آنجا که همیشه خودم را در اختیار فکر٬ روحیه و روش کاری کارگردانها قرار میدهم٬ اینجا هم خودم را با شرایط منطبق کردم. روش کار عجیب بود. آقای عیاری میگفت: «این کار را بکن٬ حالا این را بگو. اصلا ولش کن. یک برداشت دیگر میگیریم. …» تمام کار به این صورت پیش رفت.
مغلوب ژن
سال ۸۷ از ژن پرکاریام شکست بزرگی خوردم. چند نمایش و چند کار تله و سریال همهی وقتم را در این سال گرفت. با حمید لبخنده از زمان دانشگاه رفاقت و همکاری داشتم و حالا میخواست سریال «کارآگاهان» را بسازد. ژن معروف در من دستی به هم مالید و خندید و گفت:«قبول کن» میدانستم فیلم کارآگاهی ساختن در ایران کار راحتی نیست.
«پسران طلایی» را هم در همین سال بازی کردم. آقای رحمانیان آن را بر اساس نمایشنامهی نیل سایمون نوشته بود. فیلمهایی را که قبلاً از روی آن ساخته بودند به ما داد ببینیم. در یکی از آنها وودی آلن و در دیگر والتر ماتا بازی کرده بود. هیچ کدامشان را دوست نداشتم. به نظرم ذات این کار نمایشنامه بود و در فیلم جا نمیافتاد. رحمانیان با دیالوگهای مناسبی که انتخاب کرده بود٬ فیلم را آداپته کرد.
بعد از ۱۰ سال دوباره به صحنه تئاتر برگشتم٬ اینبار با «کرگردن». روزمرگی از صحنه دورم کرده بود. تماس فرهاد آییش و رئیس تئاتر شهر مرا روی صحنه فرستاد. باز جوان شده بودم و همان جوانی کاذب بود که مرا با کله سر تمرین «مجلس ضربت زدن» بیضایی فرستاد. نمایشی که ناتمام ماند.
اشکها و لبخندها
سریال «اشکها و لبخندها» یک نفر پرکارتر از خودم را نشانم داد. حسن فتحی مثل بولدزر کار میکرد٬ بیآنکه اجازه دهد ریزهکاری و ظرافت کار قربانی شود. بعد از مدتها بازی در نقشهای جدی٬ اجتماعی و تلخ فرصتی بود برای بازی در یک نقش مفرح و شیرین. نقش یک آپاراتچی ورشکسته را داشتم که یاد آپاراتچی محبوبم در لنگرود را در من زنده میکرد. مردی که در دوره سالاری سینماچیها شلاق به دست دم در میایستاد تا مردم درِ سینما را از پاشنه در نیاوردند.
تله فیلم «آسانسور» را با گلاب بازی کردم٬ تا رسیدیم به فیلم «هیچ». این فیلم تکانم داد. از عبدالرضا کاهانی فیلم «بیست» را دیده بودم. فیلمنامهاش جذبم کرد، ولی وقتی وارد کار شدم دیدم کارگردانی او یک سور به نوشتنش زده است. شخصیت کاهانی و شیوه کارش همه را به وجد آورده بود.
مصائب چارلی
فیلم «مصائب چارلی» مرا آواره کردستان عراق و مصیبتهای جنگ کرد. ماجرایی به واقع عاشقانه و زیبا که در دل همهی زشتیهای جنگ در جریان بود. اولین باری بود که به زبان کردی بازی میکردم. باز هم آپاراتچی بودم٬ این بار دورهگرد و بیچارهتر از هر آپاراتچی دیگری در جهان واقعی. چارلی چاپلین دست این آپاراتچی را گرفته بود تا جهان بهتری را نشانش دهد.
قرارداد دو فیلم «آلزایمر» و «آقا یوسف» پشت سر هم بسته شد. دو نقش متفاوت٬ اولی سخت و دومی آنقدر آسان که میتوانستم خودم را جای پیرمردی بگذارم که حقوق بازنشستگیاش کفاف زندگی او را نمی دهد. یکی از بسیار افرادی که بعد از ۳۰ سال کار کردن به جای استراحت٬ تازه کار سختتری انجام میدهد و«آلزایمر» فرصتی داد تا به فراموشی فکر کنم. به اینکه چقدر بدون حافظه شادتر خواهیم بود. مهربانتر٬ معصومتر و آمادهتر برای پذیرفتن عشق. در این فیلم تبدیل به انسان بیخاطرهای شده بودم و همین را دوست داشتم.
خانه پدری
کیانوش عیاری با یک فیلمنامهی ۳۰-۴۰ صفحهای سراغم آمد. اسم فیلم میتوانست «جهنم خانه پدری» باشد. همین که یک پدر حق دارد فرزندش را بکشد٬ میتواند هر خانهای را تبدیل گورستان کند. حرف فیلم روایت سنت سیاه دخترکُشی است. تلختر از این هم مگر میشود؟
فیلم در چهار مقطع میگذرد. اول زمان وقوع ماجراست٬ بعد ۲۰ سال جلو میرویم و بعد ۴۵ سال و در آخر به امروز میرسیم. من نقش پیری پسری را دارم که پدر با کمک او دختر را میکشد. خوشحال شدم که این فیلم بالاخره در سیدومین جشنوراه فیلم فجر اکران شد. فیلم مدتها در پستو ماند تا به اکران برسد.
در این فیلم بعد از سالها با برادرم ناصر همبازی شدم و در بازیمان خشونت را تا جایی که در توانمان بود نمایش دادیم. این کار بسیار سختی بود چون من و ناصر ذاتاً آدمهای نرمخویی هستیم.
بعد از این کار تله فیلم «نامهای به ناشر محترم» را پذیرفتم. داستان ساده و خوبی داشت و مسعود جدی آن را کارگردانی میکرد. ای کاش تجربه بیشتری کسب میکرد٬ بعد دست به ساخت این کار میزد.
شروع خوب ۹۰
از هر دو فیلمی که در سال ۹۰ بازی کردم راضی هستم. «ضد گلوله» را بازی کردم و فیلم به نظرم در ژانر خود فیلم بسیار خوبی از آب درآمد. در این فیلم رهایی در رفتار و گفتار بازیگریام وجود دارد که آن را خیلی دوست دارم.
فیلم «تلفن همراه رئیس جمهور» هم داستان بهروزی بود که دوستش داشتم. بین این دو فیلم در یکی از اپیزودهای «قصهها» که فیلم جدید خانم بنی اعتماد است٬ بازی کردم. همهی خاطرات گذشتهام زنده شد. بودن مقابل دوربین بانوی بزرگ سینما و دوستدار و دلسوز مردم همیشه برایم همراه با شادی است.
از فیلم «فرزند چهارم» بخش سفر به آفریقاش برایم جذاب بود٬ بنابراین وقتی مدیر تولید این فیلم با من تماس گرفت٬ نه نگفتم و از این پشیمان نیستم. در منطقهای کار میکردیم که اهالی آن میگفتند یکی از شکارگاههای ارنست همینگوی بوده است.
و در آخر … این داستان چند دهه زندگی من با سینما بود٬ اما میدانم آن ارث مادری نخواهد گذاشت به این زودیها دست از کار بکشم. پس این داستان ادامه دارد …
این متن در سال ۱۳۹۲ و در مجموعهی «درخشش» به چاپ رسید. این کتاب ویژهی سی و دومین جشنوارهی بینالمللی فجر بود، که در آن از مهدی هاشمی، هما روستا و جهانگیر میرشکاری تجلیل شد. اطلاعات زندگینامهای که خواندید، از مصاحبههای نویسنده با مهدی هاشمی تهیه شده است.