دِزدمونای پاییز | زندگینامه هما روستا
اولین خاطرهای که از کودکی به یاد می آورم، دروغ غمانگیزی است که از ۶ سالگی تا به حال بغضی شده و مانده همراهم. نه میتوانم به خندهای تمامش کنم و نه قادرم به یک گریه بلند برای همیشه از گلو برانمش.
محمدرضا شاه، پدرم و رفقایش را تارانده بود به شوروی. تنهاییام را در روزهایی که نبود یادم نیست. حتماً آن روزها روزهای خوشی نبود و چه بهتر که چیزی از آن روزها در خاطرم نمانده است. وعده دیدار با پدر میتوانست برای شادی کودکی به سن من کافی باشد، اما لابد می دیدند این وعده کفاف اندوهم را نمیدهد، گفتند تو را میفرستیم پیش پدرت که ساکن شهر شکلاتی است. میروی به شهری که دیوارها، پنجرهها و راههایش از شیرینی و شکلات ساخته شده. قصه را این طور ادامه داده بود که در خیابانها هم انواع اسباببازی را زمین ریختهاند و بچهها هر کدام را بخواهند برمیدارند.
شهر شکلاتی هر روز در ذهنم بزرگتر، رنگینتر و شیرینتر میشد. به فرودگاه مسکو که رسیدم رویای شهر شکلاتی به حد اعلای تخیل رسیده بود و حتی میدانستم کدام اسباببازی را خواهم برداشت و اولین تکه شکلات را از دستگیره کدام در و کدام خانه خواهم کند.
زندگی در مسکو
فرودگاه مسکو قبرستان رویاهایم شد. پدرم مریض شده و در خانه مانده بود و رفیقی را دنبالم فرستاده بود. بغضم را قورت دادم، چشمهای نمناکم را بستم و با سرعت به سمت نزدیکترین دیوار روبهرویم دویدم. هرچه دست کشیدم، هرچه با نوک انگشتانم سعی کردم تکهای از دیوار سیمانی را بکنم، نشد. هرچه کردم نتوانستم رویای مرده را جان دهم. نه پدر، نه دیوارهای شکلاتی و نه خیابانهای عروسکی، هیچکس در مسکو منتظرم نبود.
دیگر سخت میشد این شهر و آن پدر را دوست داشت. من اما ماندم و مسکو شهر من شد. خواندن و نوشتن به روسی را پیش از زبان مادریام یاد گرفتم. نخستین تئاترهای زندگیام را با خواهرانم مارینا و ایرانا در سالنهای مسکو دیدم. همین دیدنها آتشی به جانم ریخت که سالها میان من و پدرم زبانه کشید. آتشِ بین ما تازه گرفته بود که راهی آلمان شدیم. پدر من بیسرزمین بود.
زندگی در آلمان
در دانشگاه آلمان مدتی داروسازی خواندم اما ۶ ماه هم نتوانستم آیندهام را در روپوش دکتر داروساز و در یک داروخانه تحمل کنم. فردایم را که تصور میکردم، خفه میشدم. غائله دکتر شدن دختر رضا روستا زمانی ختم شد که به مهندسی شیمی آلی رضایت دادم. از چاله به چاه! نمراتم خوب بود اما آتش صحنه داغتر و بلندتر از شعلههای چراغ الکلی آزمایشگاه در جانم زبانه میکشید. دست آخر یک سم مهلک آیندهام را نجات داد. تقدیر خوشی است. سمی که با آن کار میکردم وارد دهانم شد. هراسان دهانم را میشستم که استاد آزمایشگاه سم را روی میز دید. به سرعت برق مرا قاپید و روی تخت بیمارستان خواباند. معدهام را شستند و خونم را چندین بار آزمایش کردند. حالم که جا آمد شماتتها شروع شد که حواست کجاست. گفتم حواسم روی صحنه جا مانده است. گفتم داشتم به دِزدمونا فکر میکردم. گفتم میخواهم دزدمونا باشم. اشکم بند نمیآمد. گفتند چرا نمیروی پی رویایت؟ گفتم پدرم دختر بازیگر نمیخواهد. پدر را خواستند و مجابش کردند. نه که راحت قانع شده باشد. گفت: برو پی دزدمونا، ولی پیش چشمم نباش که مدام ببینمت و حرصت را بخورم که نه دکتری و نه مهندس. گفت برو رومانی و من تا رومانی پرواز کردم.
تحصیل در رومانی، بازگشت به آلمان
دانشکده هنرهای دراماتیک رومانی تجربه عاشقانه درس خواندنم شد. دوری از پدر آن آتش سرکش را هم سرد کرد و سال ۱۳۴۸ چند ماه قبل از فارغالتحصیل شدنم، با آخرین نفسی که پدرم کشید این آتش بیرمق هم برای همیشه خاموش شد. بازگشتم به کلن کمی بعد از آن سال بود.
پدرم دوستی در آلمان داشت که بازیگر تئاتر بود. به خاطر چهره شرقیاش شانس زیادی برای بازی در نقش اصلی نداشت. او واسطه من شد برای بازی در تئاتر حرفهای، در نقش روبروی سوپر استار آن زمان آلمان شرقی. قصه، قصهیسربازی آلمانی در روسیه بود و من دختری بودم که در میانه جنگ جهانی دوم با او آشنا میشد. تهلهجه و تیپ روسیام کارگران را برای این انتخاب مصمم کرده بود. این کار میتوانست بلندترین سکوی پرش بازیگری جوان باشد. این سکو اما در آخرین روزهای تمرین فرو ریخت و از عرش آن به فرش زیر پایم سقوط کردم. حضورم بازیگران حرفهای گروه را شوراند و راهی سندیکا کرد و من که نه عضو سندیکا بودم و نه بازیگر رسمی تئاتر، این سکوی ویران را با چشمهای گریان ترک کردم.
تدریس در ایران
یک سال بعد از این اتفاق به ایران آمدم. مادامی که پدرم زنده بود، دلش میخواست برگردم به ایران و برای مردم خودم کار کنم. گیرم که او تئاتر را کار نمیدانست. من نه درست فارسی حرف میزدم و نه کشورم را خوب میشناختم. با این همه جوان بودم و غره به دانشم. مدتی در کلاسهای فوق برنامه دانشکده هنرهای دراماتیک ایران درس دادم.
بازی در دیوار شیشهای
سال ۵۰ اولین تجربه بازیگریام در یک فیلم سینمایی تجاری تبدیل به یک رسوایی تمام و کمال شد. شکست «دیوار شیشهای» به کارگردانی ساموئل خاچیکیان آنقدر مهیب بود که دیگر هوس بازی در سینما به سرم نزند. در روزهای آخر تصویربرداری آن کار با خودم گفتم دیگر در هیچ فیلمی بازی نخواهم کرد. سینمای ایران را نمیشناختم و هرچه از فضای تئاتر و سینمای اروپا میدانستم به ایران تعمیم میدادم. وقتی برای بازی در این فیلم قرارداد بستم، برادرم نقش محافظ مرا گرفت و تمام روزهای فیلمبرداری با من آمد و مرا به خانه برگرداند. هیچ از فرهنگ ایران نمیدانستم. یادم است در سیزدهبه دری که همراه خانواده ایرانیام سنت دیرین را اجرا میکردم، به تعارف یک خانواده غریبه که بفرما زدند با روی خوش جواب دادم و سر سفرهشان نشستم و دو کاسه پر آش رشته خوردم. مادرم از خجالت سرخ شده بود و عذر میخواست. تا فرق تعارف و حرف جدی و همه این خردهریزههای فرهنگی را در زندگی روزمره و فضای کارم بشناسم، چه دستهگلهایی که به آب ندادم.
کارگردانی تئاتر
یک سال بعد از آن شکست سینمایی، تئاتر به دادم رسید و فرصتی داد تا خودم را ثابت کنم. نمایش «بازرس» به کارگردانی عزتالله انتظامی کار موفقی شد و با بازی در آن اجرا دیده شدم. آنقدر از این پیروزی انگیزه گرفتم که سراغ «باغوحش شیشهای» تنسی ویلیامز رفتم و آن را کارگردانی کردم. تئاتریها اجرا را پسندیدند و دوستیها و همکاریها جدیتر شد. چند ماه بعد پیشنهاد خلیل موحد دیلمقانی را برای بازی در «سرباز لافزن» پلوتوس پذیرفتم. بازی من مقابل بازیگران مطرح آن زمان بود و همکاری ما تا سالها ادامه پیدا کرد. پرویز فنیزاده یکی از بهترین بازیگران آن تئاتر بود. همکاری ما بعدها تکرار شد.
آشنایی با حمید سمندریان
همان سال به واسطه دانشجویان و کار باغوحش شیشهای با حمید سمندریان آشنا شدم. هرجا میرفتم از او تعریفی میشنیدم. سمندریان گرم کار «کرگدن» بود. بازیگر پابهماه این نمایش جایش را به من داد و مدتی سر تمرین این کار بودم، اما تئاتر با اجرای همان بازیگر روی صحنه رفت. همان جلسات تمرین آغاز آشنایی و همکاری من با سمندریان شد.
جشن هنر شیراز سال ۱۳۵۲ شروع رابطهای آمیخته با احترام با سمندریان و البته بحرانی تازه در خانواده ایرانیام بود. حدود هشت ماه از همکاری و دوستی عمیق ما گذشته بود که به سمندریان گفتم دیگر نمیتوانم توضیح دهم که چرا دیر به خانه آمدهام و کجا بودهام. این رابطه برای بقایش راه دیگری نداشت و ما ازدواج کردیم.
ترجمه و ادامه کار تئاتر
«بازی استریندبرگ» را ترجمه کردم و قرار شد سمندریان آن را روی صحنه ببرد. قرار نبود در آن بازی کنم. برای بازی در آن نقش زیادی جوان بودم. اما در میانه تمرین فخری خوروش و حمید سمندریان دچار مشکل شدند. حمید سراغ آذر فخر رفت و او هم دستش بند یک کار تلویزیونی بود و همین شد که در آن نمایش و همینطور در اجرای تلویزیونی آن بازی کردم.
«ببر گراز دندان» به کارگردانی پرویز ممنون نمایش دیگری بود که برای تلویزیون بازی کردم. هر دو کار موفق بودند. بازی من در کنار دیگر بازیگران دیده و تحسین شد.
جایزه برای بازیگری تئاتر
اولین جایزهای که برای بازیگری تئاتر گرفتم، برای بازی در «مرغ دریایی» آنتوان چخوف به کارگردانی سمندریان بود. وقتی نقش نینا را بازی میکردم، روحم خبر نداشت که این آخرین کار پیش از انقلاب من خواهد بود. سال ۵۶ بود و ایران در تب تغییری بزرگ میسوخت. بعد از این نمایش با حمید راهی آلمان شدیم. بعد از یک سال که به تهران بازگشتیم، همه چیز تغییر کرده بود.
مردههای بیکفن و دفن
یک سال بعد از انقلاب با «مردههای بیکفن و دفن» روی صحنه رفتیم. بازیگر نقش لوسی شدم. زنی که در شب اعدامش با نوا و عطر باران شور زندگی میگیرد و میخواهد رفقایش را ترک کند. حمید لبخنده در نقش هانری بازی میکرد. هانری هنوز سر موضع و مقاوم بود و من لوسیای بودم که با بوی باران هوس زنده ماندن به سرش میزد. همه ما این نمایش را دوست داشتیم و هنوز به ادامه راه خوشبین بودیم. اگر کولی کفبینی در آن روزها سر راهم را میگرفت و میگفت: « دستت بده فالت بگیرم» و میگفت: « تو را میبینم که در یک رستوران ظرف میشوری و غذا میپزی»، میگفتم برو جانِ خواهر. خدا روزیات را جای دیگر بدهد. سالها زندگی با یک پدر سیاسی مرا از هرچه سیاستبازی فراری داده بود. باور نمیکردم آتش انقلاب صحنه ما را بسوزاند.
تمرین نیمهتمام گالیله
سمندریان «گالیله» برتولت برشت را برای اجرا دست گرفت. تمرینها را شروع کردیم و هر روزمان را در تالار وحدت و سر تمرین گذراندیم. جوی سنگین رویمان سایه انداخته بود و پچپچههایی بود که خبر شومی را زمزمه میکرد. میگفتند گالیله روی صحنه نخواهد رفت. میشنیدیم و به روی خود نمیآوردیم. سرمان را پایین میانداختیم تا با چشمهایی که ما را میپاییدند، رودررو نشویم. یک روز نگهبان تالار مقابل حمید سمندریان ایستاد و گفت: «دستور دارم شما را بازرسی بدنی کنم». حمید از خشم میلرزید. دیگ اضطرابی که مدتها در دلمان قل میزد، جوشید و سرریز کرد. با خشم و بغض راه رفته را پیاده بازگشتیم تا خانه.
روزهای اول بیکاری به غرولند گذشت و اینکه چطور باید این اهانت را پاسخ دهیم، یا تاب آوریم. پرسشی در گوشمان طنین میانداخت و به زبان نمیآوردیمش: «حالا چه کنیم؟» راهی به سوی صحنه نمانده بود. پیام روشن بود. با حمید لبخنده و احمد آقالو فکرهایمان را ریختیم روی هم و دست آخر به همان طالعِ سختباور رسیدیم. قرار شد رستورانداری کنیم. سمندریان گفت: «هم کار است و هم اعتراض».
افتتاح رستوران ۱۴۱
سرمایه کارمان برای افتتاح رستوران از بازخرید من از اداره تئاتر تامین شد. مادرم سرآشپز رستوران و البته تنها کسی بود که کارش را خوب بلد بود. احمد آقالو گارسون شد. من ظرف میشستم و کارهای خردهریز و فراوان رستوران را میکردم. حمید لبخنده مدیر داخلی شد و سمندریان پشت دخل نشست. حضور یکیمان برای ورشکستگی کسب و کار نو کفایت میکرد. کار همهمان هم اگر درست بود، نشستن سمندریان پشت دخل تضمین شکست بود. اسکناس ۵۰ تومانی را از مشتری میگرفت و با کسر ۴۸ تومان، ۵۸ تومان به مشتری پس میداد. بیتقصیر بود. ما کجا و دخل و حساب کتاب کجا؟ به ضرب و زور دو سال رستوران را سرپا نگه داشتیم.
۶ ماه درگیر ساختن آن رستوران بودیم. میز و صندلیها را خودمان ساخته بودیم. دیوارها و کف ساختمان را صفا داده بودیم و همه جا حرف این بود که روستا و سمندریان رستوران باز کردهاند. روز اول ولوله شد. دوستان تئاتری آمدند، محمود دولتآبادی آنجا را پاتوق خودش کرد. حسین علیزاده ناهارش را با ما میخورد. ما زبانمان نمیچرخید به این آشنایان و مردمی که میآمدند بگوییم «مشتری»، میگفتیم تماشاچی. زهر کار اجباری را این طور میگرفتیم. احمد که گارسون بود، سالن را کرده بود صحنه اختصاصی گروه تئاتر ما. هر روز در نقش متفاوتی سر میز مشتریانی که به خیال ما تماشاچی بودند، میرفت. یک روز هملت میشد و یک روز مکبث، یک روز مثل دزد «راهب و راهزن» سفارش میگرفت و فردا گالیله را میدیدیم که میز به میز میرود و میپرسد: «چی میل دارید قربان؟»
تابلوی «غذا تمام شد» را که روی در رستوران برمیگردانیدیم، میرفتیم نیمطبقه بالا و تمرین میکردیم. به خیالمان شرایط خیلی زود تغییر میکرد و باید آماده میبودیم.
یک روز بعد از کار روزانه که با خرید نخود و لوبیا شروع میشد و به تیکشی و ظرفشویی ختم میشد، لبخنده به سمندریان گفت: «آقا بیا رستوران رو تعطیل کنیم». با همان سرعتی که تصمیم به رستورانداری گرفته بودیم، از صرافت ادامه کار افتادیم. ضرر کرده بودیم و جز این، بهانه دست بدگویان داده بودیم. پشت سرمان میگفتند: «سمندریان و گروهش به اصل خود بازگشتهاند. کاسب بودند، نه هنرمند». رستوران تعطیل شد، زخم این طعنه ناسور شد.
تولد کاوه
زندگی ما با تولد کاوه تغییر کرد. هر قهقههای که میزد مثل این بود که نوری، هوایی تازه در خانه میپیچد. خندههایش امیدوارمان میکرد. عاشق صدای حمید بودم، وقتی کاوه را روی دست بلند میکرد و میگفت: «کاکولی، کاکولیِ من». خوشم میآمد از آن لحن، از آن مدل نامگذاری عاشقانه که وقتی از بیرون نگاهش میکنی، وقتی خودی نیستی به نظرت لوس و بیمزه است. اگر خودی باشی به هربار شنیدنش قند توی دلت آب میشود.
حمید آدم سختی بود. اعتراف میکنم زندگی با حمید کار شاقی بود. فهمیدن آدمهایی از جنس او و درک حضور سخت آنها به عنوان همسر، آسان نیست. اصلاً. گاه آنقدر درگیر کارش می شد، در تئاتر غرق میشد که فکر میکردم اگر صدایش کنم چشمش را از انبوه کاغذ برمی دارد، توی چشمهایم نگاه میکند و میپرسد: «شما؟». زمان گذشت تا به این گونه بودنش، به اینگونه همسری کردنش عادت کنم.
یک روز که به کارم، به بازی، به صحنه و تصویر فکر کردم، وحشتم را دیدم. فاصله از محیط کار، مادر شدن و مدت طویلِ بیکاری چنان ترسناک شده که احساس کردم دیگر جسارت قدم گذاشتن روی صحنه را نخواهم داشت. همه این تغییرات بیرون از خانه را تبدیل به ناشناخته بزرگ و پیچیدهای کرده بود و چه چیزی هولناکتر از ناشناخته؟
گزارش یک قتل
در خانه میماندم، دلخوش به فرزندم که هر روز برایم موجود دیگری میشد؛ عزیزتر، شیرینتر. کار محبوبم در این زمان ترجمه بود. برای فرار از آن روزهای پرملال، لبخنده فیلم کوتاه ۸ میلیمتری ساخت که بدون هیچ دیالوگی تصویر یک زن را در سه موقعیت تاریخی پیش، حین و بعد از انقلاب نشان میداد. من نقش آن زن را بازی میکردم. این اولین فیلمم بعد از انقلاب بود. محمدعلی نجفی فیلم را دید و بعد از پایان آن، لبخنده نظرش را پرسید. از بازی من خوشش آمده بود و تصمیم گرفته بود در «گزارش یک قتل» بازی کنم. بازی در آن فیلم کوتاه به پیشنهاد کار ختم شد، اما قبول آن خالی از ترسهای قدیمی نبود. همه چیز تغییر کرده بود و برای من که به دور از تغییرات در خانه بودم، هنوز قبول چنین کاری ولو اینکه پیشنهاد از طرف یکی از مدیران سینمایی کشور باشد، آسان نبود. در نهایت تصمیمم را گرفتم و با فیلم «گزارش یک قتل» به سینما برگشتم. فیلمی بود با موضوع تاریخی و سیاسی، واقعهای را روایت میکرد که همه زندگی مرا زیر و زبر کرده بود. کودتای ۲۸ مرداد سرآغاز اتفاقهای زیادی در کشور و زندگی شخصی من بود. ثریای این فیلم شدم، فیلمی که در بهمن ماه ۱۳۶۵ سیمرغ بلورین بهترین فیلم را از آن خود کرد.
پرنده کوچک خوشبختی
یک سال بعد از گزارش یک قتل، پوران درخشنده کارگردانی «پرنده کوچک خوشبختی» را دست گرفت و از من دعوت به کار کرد. تاثیر حضور در این فیلم هنوز در زندگی ما پابرجاست. دختری که آن زمان نقش دانش آموز ناشنوای مرا بازی میکرد، امروز ازدواج کرده و فرزندی دارد و شغلی. دختر باهوش و با استعدادی است که همه ما در آن فیلم دوستش میداشتیم. برای بازی در این نقش مدتی با یکی از مربیان کودکان ناشنوا تمرین کردم تا زبان اشاره و مسائل و دنیای این کودکان را بشناسم.
سال ۶۵ بود و خودم کودک ۴سالهای در خانه داشتم. کودکی که همه دوستش داشتند و مادرم مرا از توجه بیش از حدم به او منع میکرد. میگفت: «این بچه عروسک زنده تو نیست. دست از سرش بردار». با بازی در پرنده کوچک خوشبختی مادری در من تغییر کرد. وقتی چیزی سالم و سلامت به دستت سپرده شده، یک لحظه هم نمیتوانی تصویری غیر از وضع موجود داشته باشی. همه ما آدمها در خودخواهیِ داشتن چیزهای خوب شبیه همدیگریم. طوری با خوبیهای زندگی تا میکنیم که گویی هرچه داریم حقمان بوده و اگر جز این باشد عین بیعدالتی است. بازیگری این حُسن را دارد که تو ناچاری در دنیاهای متفاوت از جهان خودساختهات سیر کنی و هرچه این دنیاها را بهتر بشناسی، لاجرم بازیگر بهتری خواهی بود. سال ۶۶ با نامزدی بهترین بازیگر نقش اول زن جشنواره فجر برای بازی در «پرنده کوچک خوشبختی» به پایان رسید، اما چیزهای زیادی از آن فیلم هنوز همراه من مانده است.
ازدواج آقای میسیسیپی
سال ۶۸ نسیمی در سینمای ایران وزید و راه خود را به خانه کوچک ما هم باز کرد. در واقع همکاری با آقای نجفی راهگشای بازگشت ما به صحنه و سینما بود. علی منتظری، رئیس وقت انجمن نمایش به سمندریان پیشنهاد اجرای یک تئاتر داد. حمید درگیر داستانی از چخوف شده بود و میخواست آن را فیلم کند. با محمود دولتآبادی شروع به نوشتن سیناپسهای آن فیلم کردند. مجوز را گرفتند، اما همکاریشان ادامه پیدا نکرد. حمید تصمیم گرفت خودش فیلمنامه را بنویسد. میخواست کار تولید را شروع کند و همچنان منتظری اصرار به اجرای تئاتر داشت. با هم به توافقی رسیدند. قرار شد سمندریان اول یک تئاتر به روی صحنه ببرد و بعد منتظری سرمایهگذار اولین فیلم بلند او شود.
با این قرار «ازدواج آقای میسیسیپی» را روی صحنه بردیم و بعد از حدود ۱۰ سال به صحنه بازگشتیم. در این نمایش با رضا کیانیان، احمد آقالو، میکائیل شهرستانی، نورالدین استوار و جمال اجلالی همبازی بودم. کار، حالمان را خوب میکرد و حمید سرخوشتر از همه ما بود. همین سرخوشی بود که به او انگیزه اجرای متنی ایرانی را داد.
بعد از آن «فتحنامه کلات» بهرام بیضایی را به کارگردانی حمید تمرین کردیم. شاد بودیم و تنمان را به باریکه نور امیدی که میتابید گرم میکردیم. تمرینها با شور زیاد در جریان بود که باز همان پچپچه آشنا، همان سنگینی نگاههایی که خیال میکردیم از ما دور شده، بازگشت و کار بدون اینکه فرصت اجرا پیدا کند، کنار گذاشته شد.
تمام وسوسههای زمین
علی منتظری به قولش وفا و سرمایه فیلم سمندریان را فراهم کرد. این فیلم به پشتوانه تئاتری حمید به قدری زیبا از کار درآمد که هنوز از تماشای آن لذت میبرم. هنوز برایم عجیب است که او چطور توانست به آن سرعت فضای ذهنی و دریچه دیدش را از صحنه به تصویر و فیلم سوق دهد. حرکتهای هوشمندانه دوربین هر سکانس از این فیلم را تبدیل به تابلوی نقاشی زیبایی کرده است. این فیلم دورهای از شیوع وبا و روابط آدمها را در این بحران نشان میدهد. رضا کیانیان برای اولین بار در فیلمی سینمایی بازی میکرد و فوقالعاده بود. تصویری که از این فیلم به روشنی در یادم مانده، جایی است که کیانیان با آن ژولیدگی و آشفتگی برای خداحافظی با پدر من که عموی وبا گرفته اوست وارد خانه میشود. پدر قبل از رسیدن او جان داده. او میآید پای تخت عمویش و میگوید: «… آمدهام با عمو خداحافظی کنم و از او بخواهم مرا ببخشد و راز زندگی را به من بگوید و راز بهشت و راز جهنم را و راز تمام وسوسههای زمین را به من بگوید» و من در پاسخ میگویم: «او گفت. تو نشنیدی».
این فیلم در جشنواره غوغا کرد و نامزد ۹ رشته شد تا اینکه «هامون» اثر درخشان داریوش مهرجویی به جشنواره رسید. مضمون روشنفکرانه هامون به قدری جذاب بود که همه توجهها را به خود جلب کرد و فیلم ما به کل رها شد. منتظری ناراحت بود و دیگر پیگیر اکران فیلم نشد. این فیلم از منتقدان هم ضربه مهلکی خورد. در یک مصاحبه مطبوعاتی حمید گفته بود: «… این فیلم من…» و به اشتباه نوشته شده بود «در سینمای من» انتشار همین سه کلمه چنان همه را علیه حمید شوراند که برای فیلم رمقی نماند. انگار وبا آمده باشد و تمام وسوسههای زمین قربانی خاموش آن باشد و این شد استقبال سینماییها از حمید سمندریان. «تمام وسوسههای زمین» را میشود دوباره دید و من تردیدی ندارم که همان کسانی که روزی به بهانهای سست به فیلم تاختند، باور خواهند کرد که قربانی کردن آن اشتباه بود.
بازی در ملودرامهای روستایی
کارهایی که در سال ۶۹ بازی کردم همخوانی جالبی با نامخانوادگیام پیدا کرد. دو نقش در دو فیلم متفاوت داشتم که داستان هر دو در روستا میگذشت. «تیغ و آفتاب» اولین فیلم روستایی بود که در آن بازی کردم. اگرچه داستان حرف تازهای برای گفتن نداشت، اما برای من فرصتی بود تا فضای جدیدی را بشناسم و زندگی یک زن روستایی را بفهمم. بر خلاف نام خانوادگیام هرگز در روستا زندگی نکرده بودم. جوانیام در پایتختهای بزرگ اروپا گذشته بود و شناختی از مناسبات زندگی روستایی نداشتم. از کسانی که «تیغ و آفتاب» را دیدند نشنیدم بگویند بیگانه با نقش و فضا بودهام. چه این حرف از سر لطف بوده باشد چه نه، بازی در آن نقش دلگرمم کرده بود.
بعد از این کار در «ملک خاتون» که باز یک ملودرام روستایی بود، بازی کردم. کار راحتتر شده بود و نقش و فضا را بهتر میشناختم. دهه ۶۰ هنوز موج مهاجرت از روستا به شهر خیز بلندش را برنداشته بود. در مسیر هر شهری در جادههای ایران دهها روستا و آبادی میدیدی و باغها و مزرعهها سبزیشان را در همه جا به رخ میکشیدند. شاید زندگی روستایی داشت در همان سالها نفسهای آخرش را میکشید و همین انگیزهای به مدیران داده بود تا جشنوارههای هنری خاص روستا را برگزار کنند. هرچه بود از این که جایزه بازیگری از یک جشنواره روستایی به خانه آورده بودم، خوشحال بودم.
مسافران
دهه ۷۰ برای من با فیلم «مسافران» آغاز شد. لذت حضور در همین یک کار برای یک دهه رضایت من کافی بود. بهرام بیضایی را از اولین سالی که به ایران آمدم، میشناختم. او رئیس دپارتمان نمایش دانشگاه تهران بود و با حمید هم رفاقت داشت. بعد از ازدواج ما رفتوآمدهای خانوادگیمان هم بیشتر شد، اما تا پیش از فیلم مسافران با او کار نکرده بودم. بیضایی بیاغراق به هر ثانیه و دقیقه این فیلم فکر کرده بود و دقیقاً میدانست نتیجه تدوین شده این فیلم چه باید باشد. هر پلان را آنقدر میگرفت تا همانی شود که در ذهنش ساخته بود. به نور، هوا، دود، مه، درختان، رد جاده، جغرافیای فیلم و به هر عنصر پیدا و ناپیدای آن همانقدر فکر کرده بود که به همه کلمات با همه مکثها و ریتمهایش. از دقت کارش حیرت کرده بودم. فکر کردن و برنامهریزی زیاد بیضایی در جزئیات کار یک امتیاز برای بازیگرانش است. بیضایی نمیگذارد بازیگر اشتباه کند و چه چیزی بهتر از این؟ هرگز به بازیگر نمیگوید بیا اینجا و این دیالوگ را این چنین بگو و آنجا اینطور بازی کن. او یک موقعیت را با تمام جزئیات و حال و هوایش میسازد و بازیگر را در آن موقعیت حسابشده قرار میدهد. پس بازیگر هم ناگزیر بیش از تجربه و دانش بازیگری، از شناخت آن موقعیت قدرت و الهام میگیرد. نتیجه همیشه عالی است.
از کرخه تا راین
یک سال بعد از فیلم مسافران در لیست بازیگران «از کرخه تا راین» قرار گرفتم. تا پیش از این با ابراهیم حاتمیکیا آشنایی نداشتم. گفتند دنبال یک بازیگر زن میگردد که زبان آلمانی بداند. پیشفرضم درباره این فیلم متفاوت از چیزی بود که جریان داشت. طرز فکر من اگر این سوی یک جاده بود، فکر حاتمیکیا در مقابل و کیلومترها دورتر از من سیر میکرد. این را میدانستم، اما وقتی او را در کسوت کارگردان دیدم باورش کردم. حاتمیکیا دروغ نمیگوید و صداقتش باعث میشود هرکسی با هر دیدگاهی بتواند با او کار کند. دستکم ریاکار نیست و تکلیف دیگران هم با او روشن است. برخلاف تصور اولیهام همکاری ما با هم سخت نبود و فیلم هم به نظرم فیلم خوبی از آب درآمد.
وجه مشترکمان را در تمرینها کشف کردم و همین به ادامه روند آرام کار کمک کرد. حاتمیکیا مثل بیشتر کارگردانان آن دوران که عاشق غش و ضعف کردن و مثل ابر بهار اشک ریختن بازیگران بودند، کار نمیکرد. او اهل این بازیهای اغراق شده نبود و بازی را نزدیک به واقعیت میخواست. این کمک بزرگی به من میکرد تا همان طوری بازی کنم که میپسندم. شاید این دلیل خوبی باشد برای اینکه این کار با همه سختیهایش چون خاطرهای بد در ذهنم نمانده است.
دایی وانیا
زخم و حسرت تئاتر در قلب ما تازه بود، اما عدهای از دوستان و همکاران ما مشغول کار بودند. پری صابری یکی از کسانی بود که در سال ۷۱ برای بازی در نمایش «دایی وانیا» چخوف از من دعوت به کار کرد. با خوشحالی دعوتش را پذیرفتم و این نمایش را در سالن چهارسو به روی صحنه بردیم. رابطه من با خانم صابری و همسرش به سالهای اول حضورم در ایران باز میگردد. او و آقای محمد شیروانلو از دوستان نزدیک ما بودند و اولین خانهای که با حمید در آن زندگی کردیم، خانهای بود که شیروانلو ساخته و حمید بعد از ازدواجمان آن را پیشخرید کرده بود. ساختمانی که رستوران ۱۴۱ را در آن راه انداختیم، در واقع پارکینگ همین ساختمان ۱۴ واحدی بود.
دو همسفر
فیلم «دو همسفر» توسط اصغر هاشمی ساخته شد. در آن سال پسری ۱۱ ساله در خانه داشتم و حالا نقشی را بازی میکردم که مادر بودن ویژگی بارز آن بود. باید مادری را در این فیلم نمایش میدادم و تلاش یک زن را برای حفظ خانوادهای در آستانه نابودی. مادر طبقه نمیشناسد، فرهنگ نمیشناسد، مرز نمیشناسد و اگر کمی جسور باشیم باید باور کنیم که مادری در ذات انسانهاست. و حتی مرد و زن نمیشناسد. فیلم دو همسفر از همین منظر برای من جالب بود. من در این فیلم نقش زن پزشکی را بازی میکردم در مقابل مرد رانندهای بدخلق. این بچههای ما بودند که ما را در کنار هم قرار دادند. آنها دردسری ساخته بودند، اما در نهایت او با همه مرد بودنش و من با همه زن بودنم، هر دو یک هدف را دنبال میکردیم که آن راحتی بچههایمان بود. آن احساسی که ما را به دنبال بچههایمان میفرستاد، احساس مشترک مادری بود.
کودکانی از آب و گل
سال ۷۲ در فیلم «کودکانی از آب گل» به کارگردانی عطاالله حیاتی بازی کردم. این فیلم به نوعی شبیه «از کرخه تا راین» بود. جنگ تمام شده بود و مردم هنوز با تبعات آن سر میکردند. نشان دادن این فشار روزمره و تبعات گسترده جنگ دغدغه بسیاری، از جمله کارگردان این فیلم بود. حیاتی بر تبعات جنگ در زندگی زنان و کودکان متمرکز شده بود. همزمان با این فیلم در سریالی به نام «آخرین ستاره شب» هم بازی میکردم که به مساله مهاجرت و دردسرهای زندگی در غرب میپرداخت.
در سال ۷۳ در« لژیون» ساخته سید ضیاءالدین دُری بازی کردم. فیلم چهار سال بعد از تولید اجازه اکران گرفت. تاخیر ۴ساله آن را از چشم مخاطب و منتقدان انداخت.
عصرهای دلنشین
خانه را عوض کرده بودیم اما نبض خانه هنوز با تئاتر میتپید. بچههای گروه هرجای شهر که بودند، عصر که میشد خودشان را میرساندند خانه ما. تا صدای زنگ در بلند میشد، حمید کودک میشد، پر شور و پر امید. هرجا حرف تئاتر بود و بچههای تئاتری بودند، حمید آدم دیگری میشد. حضور دوستانمان بود که خانه را گرم و عصرها را دلنشین میکرد .
تئاترهای تلویزیونی در این دوران توانستند فضای جدیدی برای مخاطبان تلویزیون ایجاد کنند تا با دنیای تئاتر آشنا شوند. شعبدهباز از نخستین نمایشهایی بود که برای تلویزیون بازی کردم.
در سال ۷۵ پیشنهاد بازی در ملودرام اجتماعی «زن امروز» به کارگردانی مجید قاریزاده را پذیرفتم. ملودرامی که قرار بود تغییرات اجتماعی در زندگی یک زن ایرانی را به نمایش بگذارد و جایگاه و موقعیت آن روز زنان را به چالش بکشد.
بازگشت به صحنه
حمید سمندریان بعد از مدتها فرصتی به دست آورد تا «دایره گچی قفقازی» را اجرا کند. برای بازی در نقش گروشه مناسب نبودم. حمید نقش را به آزیتا حاجیان سپرد و من مدیریت تولید و برنامهریزی این کار را بر عهده گرفتم.
اجرای تلهتئاتر گابریل بورکمن به کارگردانی حسن فتحی همزمان با این کار بود. دوسال بعد از آن یعنی در سال ۷۸ در «بازی استریندبرگ» آلیس شدم. این بار همبازی رضا کیانیان بودم. ۲۶ سال مسنتر از نخستین باری که در این نمایش بازی کردم.
بعد از این کار با تلهتئاتر «همه پسران من» روی آنتن رفتم و این شد اولین همکاری من با محمد رحمانیان که این اثر را از نمایشنامه آرتور میلر اقتباس کرده بود.
تلهتئاتر «به سوی دمشق» به کارگردانی حمید کار عظیمی بود که در همان سالها روی آنتن رفت. تکنیکهایی که او در این نمایش به کار برد تا سالها محل بحث و سخن بود.
خاک سرخ
سال ۷۹ بار دیگر با ابراهیم حاتمیکیا کار کردم؛ این بار در سریال «خاک سرخ». این دومین و آخرین همکاری ما بود. حالا همدیگر را شناخته بودیم و راحتتر با هم کار میکردیم. سختیهای کار خم به ابرویم نیانداخت. هم نقش را دوست داشتم و هم داستان را.
با من بمان
سال ۸۱ بیش از ۲۰ سال از آشنایی من با حمید لبخنده میگذشت. او یکی از نزدیکترین و مورد اعتمادترین دوستان خانوادگی ما بود. آنقدر نزدیک بودیم که حتی پیش از ازدواجش بخشی از مسئولیتهای نگهداری از کاوه را تقبل کرده بود و کاوه ساعات زیادی از روز را همراه او میگذراند. میدانستم که روزی با هم کار خواهیم کرد. لبخنده یک روز با پیشنهاد بازی در «با من بمان» به خانه ما آمد. خواست همه چیز طبق روال حرفهای و به دور از مناسبات خانوادگیمان پیش برود. بعد از توافق اولمان مدیر تولیدش را به خانهمان فرستاد و قرارداد را امضا کردم. «با من بمان» یک مجموعه تلویزیونی اجتماعی بود که به رابطه پیچیده یک پسر شیزوفرن با مادر و نامزد خبرنگارش می پرداخت.
کارگردانی زمستان
سال ۸۲ بار دیگر سودای کارگردانی تئاتر به سرم زد. نمایشنامهای از نویسندهای جوان به نام امید سهرابی به دستم رسید با نام «زمستان». این نام روی گروهی ماند که همان سال با احمد آقالو، بهناز جعفری و حمید مظفری تشکیل دادیم. گروه شکل گرفت و یک سال بعد از اجرای زمستان با نمایشنامهخوانی «سانتا کروز» ماکس فریش در کافه تریای تئاتر شهر به کارمان ادامه دادیم. در سال ۸۴ این اثر را برای اجرا در تئاتر هم کارگردانی کردم. در همان کافه تریا میدانستم که این نمایشنامه به همین راحتی رهایم نخواهد کرد. وسوسه کارگردانی این نمایشنامه سی سال همراهم بود. از وقتی متن این نمایش را خواندم شیفته آن شده بودم. فکرش رهایم نمیکرد و برای همین متن را به فارسی ترجمه کردم. باز هم از شرش خلاص نشدم. نمیدانم چرا در همان ایام کار را تمام نکردم و گذاشتم عشق به این متن آنقدر کهنه شود که تبدیل به حسرت و باری شود روی شانههایم. بالاخره بعد از چندین سال آن را روی صحنه بردم. نفسی به راحتی کشیدم و شانههایم را آرام تکان دادم. چیزی از روی شانهام افتاده بود که اگر همان سال نمیافتاد، سنگینیاش تا آخرین روز زندگی با من میماند.
آخرین تصویر
سال ۸۵ نقش کوتاهی در فیلم «رفیق بد» گرفتم. این آخرین حضورم در سینما بود. حمید جبلی و ایرج طهماسب و عباس احمدی کارگردانان این فیلم کمدی بودند.
بعد از این کار «آنتیگونه در نیویورک» را کارگرانی کردم و به پیشنهاد حسن معجونی همراه گروه لیو شدم برای نمایش «باغ آلبالو». انتظار رد شدن این نمایش را در جشنواره نداشتیم، در کمال حیرت گفتند هیئت انتخاب جشنواره بیست و ششم فجر نمایش را مردود اعلام کرده است. چند روزی گذشت تا بهتمان از بین رفت و آلبالوهای رسیده روی درخت ماندند، بیآنکه دستی آنها را بچیند.
دهه ۸۰ دهه خداحافظی بود. با سریال «ترانه مادری» به کارگردانی حسن سهیلیزاده با تلویزیون هم بدرود گفتم.
وداع با حمید
اولین باری که در بازی استریندبرگ با حمید کار کردم، خبر نداشتم همین نمایش آخرین نمایش همسرم خواهد بود. در میانه راه این نمایش حمید بیمار شد. سرطان با چنگ و دندان به جانش افتاد و در تیرماه ۹۱ او را از من، از دوستانش، از شاگردانش و از تئاتر این سرزمین گرفت. مقابل چشم همه ما آب شد. پسرمان ۳۰ساله شده بود و من دوباره احساس میکردم مادر شدهام. همه وجودم نگرانی بود، همه وجودم اندوهی بود که باید از چشم تیزبین سمندریان مخفیاش میکردم. همه قدرتم را جمع میکردم تا نبیند چقدر ترسیدهام، همه قدرتم را جمع میکردم و مقابل قطره اشکی میایستادم که میخواست بریزد. همه قدرتم را هر روز جمع میکردم برای سادهترین کارها، برای کوچکترین امیدواریها… اما زور خرچنگ بیشتر از من بود. حمید زود رفت و ای کاش هیچوقت اندوه مرا ندیده باشد.
حمید عاشق ساختمانی بود که هنوز به یاد او در خیابان اندیشه تهران پابرجاست. آموزشگاه سمندریان جایی بود که همه «شادترین» حمید سمندریان زندگیشان را آنجا دیدهاند. میخواست جوانانی را آنجا جمع کند که تئاتر نان شبشان بود. از نان شب هم واجبتر. بچهها را که میدید، بچه میشد. انرژی زندگی را از آنها میگرفت و از طریق دیگری به خودشان بازمیگرداند. در روزهای آخر که حال خوشی نداشت، مرا نشاند پشت میزش و گفت: «همینجا بنشین و اینجا را سر پا نگه دار». تا امروز کلاسها جریان داشته، لبخنده مدیر آموزشگاه است و من گهگاه سری به آن ساختمان کوچک با دیوارهای شکلاتی رنگش میزنم و سعی میکنم حمید سمندریان را میان بچهها تجسم کنم.
بعد از رفتن او، آکادمی حمید سمندریان را تشکیل دادم. قرار شد هر سال هیئت داوران، تئاترها را ببینند و همزمان با سالروز تولد حمید دو مدال یکی به یک بازیگر و یکی به یک هنرمند عرصه تئاتر اهدا کنند. این مدال به کسانی تعلق میگیرد که کارشان به متد و ایدههای سمندریان نزدیک باشد.
باغ آلبالو منتظر ماند تا مصیبت از سرمان بگذرد. یک سال از نبود سمندریان گذشته بود که باغ آلبالو را به کارگردانی حسن معجونی روی صحنه بردیم. تا امروز این آخرین اجرای نمایشی من است. هیچ کس از فردا خبر ندارد! شاید آشتی با دوربین در راه باشد، شاید کتابی، شاید نمایشی و شاید هیچ. شاید بعد از این همه سال، آخر راه، تراس کوچک خانهام در خیابان ایتالیا باشد و بوی پاک آبی که روی خاک خشک گلدانها میریزم و به زندگیای فکر میکنم که از جستوجو برای یافتن شهر شکلاتی شروع شد.
من شهر شکلاتیام را یافتم. جستوجویی که در فرودگاه مسکو تبدیل به بغض شد، شاید روزی در شهر شکلاتی واقعیام در ساختمان شکلاتی رنگ خیابان یکم اندیشه، تبدیل به خندهای بلند شود. هیچکس از فردا خبر ندارد.
این متن در سال ۱۳۹۲ و در زمان حیات هما روستا به چاپ رسید. مجموعه «درخشش»، کتاب ویژه سی و دومین جشنواره بین المللی فیلم فجر بود که در آن از هما روستا تجلیل شد. در زمان نگارش این زندگینامه هما روستا برای درمان سرطان به آمریکا سفر کرده بود و اطلاعات این متن از آرشیو مطبوعات و مصاحبه با آقای حمید لبخنده جمعآوری شد.
هما روستا دو سال بعد از انتشار این زندگینامه درگذشت.