مصاحبه با معصومه امیری‌مقدم، جهانگرد بر تُرک ممنوع موتور

سیاح مشرق زمین | سفرنامه ابن‌بطوطه

سفر قدیمی‌ترین ماجراجویی بشر است. نیاکان ما قرن‌ها پیش به دلایل مختلفی سفر می‌کردند. به دنبال زمین‌های حاصلخیزتر، برای فرار از دست حاکمان، برای رسیدن به زیارت‌گاه‌ها، در پی جنگ‌ها و قحطی‌ها و … از سرزمین خود دور می‌شدند و چه بسا مقصد سفرهایشان سال‌ها بعد تبدیل به کشور جدیدی شده باشد. در همان زمان هم بودند کسانی که سفر را به صرف سفر و ماجراهایش دوست داشتند. بسیاری از قصه‌ها و افسانه‌های جهان از دل همین سفرها ساخته شدند و سینه به سینه نقل و ماندگار شدند. از این گذشته هر مسافر یک منبع زنده از اخبار و اتفاق‌هایی بود که در سرزمین‌های دیگر رخ می‌داد. هیچ مسافری در دنیای قدیم غریب نبود. مردم شهرها و روستاها با آغوش باز به استقبال مسافر می‌رفتند تا اولین شنونده داستان‌ها و اخبار مسافر تازه از راه رسیده باشند.

ما نمی‌دانیم آن روزها آدم‌هایی که نه به اجبار که فقط از سر عشق به سفر، خانه و زندگی‌شان را رها می‌کردند چند نفر بودند و چه تجرهایی به دست آوردند، اما خوش‌شانس بودیم که یکی دو نفرشان زحمت نوشتن سفرنامه‌ را به خود دادند و تجربه‌هایشان را برای همیشه ثبت کردند. یکی از این سفرنامه‌ها موضوع این اپیزود پادکست ماست. سفرنامه حیرت‌انگیزی که بیشتر از ۷۰۰ سال پیش نوشته شده است.

دلیل انتخاب شخصی که در این اپیزود از پادکست بیوگو روایت زندگی و در واقع سفرهایش را خواهید شنید، کسالت است. یک سال از اولین اخطار «در خانه بمانید» می‌گذرد. کووید۱۹ یک مرز نامرئی به مرزهای قبلی اضافه کرد. مرزی که گاه از درِ خانه‌هایمان شروع می‌شود و گاه کمی عقب‌تر می‌رود و جاده‌ها را می‌بندد. حالا که حسرت یک سفر آسوده و عبور سرخوشانه از جاده‌ها به دلمان مانده عجالتاً همراه با ابن بطوطه راهی سفری طول و دراز شویم. سفری معادل با سه دور کامل، دور کره زمین.

رفتیم مکه ۳۰ سال طول کشید

حدود ۸ قرن پیش در ۴اسفند ۶۸۲ شمسی در یکی از شهرهای مراکش، طنجه پسری به نام محمد ابن عبدالله ابن محمد ابن بطوطه به دنیا آمد. تا ۲۱ سالگی درس دینی خواند و به شغل آبا و اجدادیش یعنی قضاوت مشغول شد. قومی که ابن بطوطه به آن تعلق دارد امروز به اسم «آمازیغی» یا بربر شناخته می‌شود. او یک محقق، کاشف و مبلغ دین اسلام بود که حدود سی سال دنیای قدیم را با پای پیاده، روی شتر و قاطر یا سوار بر کشتی و قایق پیمود و با تقسیمات دنیای امروزی به ۳۵ کشور سفر کرد.

در بعضی از این کشورها برای مدتی ماندگار شد و خانواده‌ای برای خود دست و پا کرد و از برخی فقط گذر کرد. این سفر سی ساله، تحقق آرزوی ابن بطوطه جوان بود و تا وقتی سه قاره آسیا، آفریقا و اروپا را به چشم ندید از رسیدن به آن مطمئن نشد.

کتابی که از شرح سفرهایش نوشته کتاب با ارزشی است که در دو جلد توسط «محمدعلی موحد» به فارسی ترجمه شده است. ابن بطوطه هم دوره «مارکوپولو» بود و اگرچه شهرت او را هرگز به دست نیاورد اما پنج برابر این جهانگرد ایتالیایی سفر کرد. در واقع او با طی کردن ۱۱۷ هزار کیلومتر رکورددار این عرصه است. بعد از اون «ژنگ هی» با ۵۰ هزار کیلومتر و مارکوپولو با ۲۴ هزار کیلومتر نفرات بعدی این لیست هستند.

ابن بطوطه نگاه یک قاضی را در همه سفرهایش حفظ کرده و مردم و سلاطین کشورها از تیغ نگاه قضاوتگر او در امان نبودند. کوچک‌ترین ظلم‌ حاکمان را علیه مردم دیده و ثبت کرده و البته فراموش نکرده مردم کشورهای غیرمسلمان را به خاطر دین و اعتقاداتشان شماتت کند.

موضوع دیگری که از سفرنامه او استنباط می‌شود عطش سیری‌ناپذیر او نسبت به زنان است. دیدگانش در همه حال و در همه جا به دنبال زنان زیبا بوده است. از هر فرصتی که داشته برای ازدواج و تجدید فراش استفاده کرده است. او هیچ اطلاعاتی درباره همسران خود نمی‌دهد اما وقتی پای زنان دیگر به میان می‌آید، کمتر نویسنده‌ای در توصیف به گرد پایش می‌رسد. از شهر مقدس مکه تا شیراز و تبریز و هندوستان و مالاربا و جزایر مالدیو و چین و آفریقای مرکزی به هر کجا که رفته وصف دقیقی از زنان آورده و از زیبایی و طرز لباس پوشیدن، رسم شوهرداری و حتی استعداد جنسی آنان حرف زده است.

شاید بهترین توصیف از شخصیت ابن بطوطه را «پروفسور همیلتون گیب» در مقدمه کتابش گفته‌ باشه که نوشته: «ابن بطوطه مردی است با همه اعمال گناهکاران که نشانی از صفات اولیاء الله را هم در خود دارد».

ابن بطوطه روز پنجشنبه اول تابستان ۷۰۴ شمسی در سن ۲۱‌سالگی راهی سفر زیارت خانه خدا شد. سفری که در آن زمان و از مراکش ۱۶ ماه طول می‌کشید ولی سرنوشت او چنین رقم خورد که تا ۲۴ سال بعد مراکش را نبیند. او در شرح اولین روز سفرش می‌گوید: «من به تنهایی به راه افتادم، نه همسفری که شادی سفر را با او شریک شوم و نه کاروانی که به آن بپیوندم، اما با انگیزه‌ای بزرگ در درونم و آرزویی در قلبم برای بازدید از این مقدس‌ترین مکان‌ها راهی شدم. بنابراین تصمیم خود را برای ترک عزیزانم گرفتم و خانه‌ام را ترک گفتم. والدین من هنوز در بند زندگی بودند. جدایی از آنها دشوار بود و آنها از این جدایی به اندوه شدید مبتلا شدند».

ابن بطوطه دو ماه پس از آغاز سفر، برای حفظ امنیت خود به کاروانی پیوست و با کاروان به شهر تِلِمسان و سپس به صَفاقُس رسید.

«در صفاقس دختر یکی از امنای تونس را عقد کرده بودم و چون به طرابلُس آمدیم با او همبستر گردیدم… در قُبه سلام، قافله از طرابلُس رسید و در اینجا بین من و پدر زنم مشاجره‌ای اتفاق افتاد و کار به جایی کشید که دختر او را طلاق گفتم و زنی دیگر گرفتم که دختر یکی از طلاب فاس بود.» و این شد اولین ازدواج و طلاق از سری ازدواج‌هایی که به وفور در سفرهای ابن بطوطه رقم خواهد خورد.

در اوایل بهار سال ۷۰۵ ابن بطوطه پس از طی مسافتی نزدیک به ۳ هزار و ۵۰۰ کیلومتر به بندر اسکندریه که در آن زمان بخشی از امپراتوری بحری مملوک بود رسید. او در اسکندریه با مردی پارسا به نام شیخ برهان‌الدین دیدار کرد که گفته می‌شود سرنوشت ابن بطوطه را به عنوان یک جهانگرد پیشگویی کرده و گفته بود: «به نظر می‌رسد شما عاشق سفرهای خارجی هستید. از برادران دینی من فریدالدین در هند، رکن‌الدین در سِند و برهان‌الدین در چین دیدار خواهید کرد. سلام مرا به آنها برسان».

ابن بطوطه راجع به اسکندریه می‌نویسد: «ظاهر و باطن آن بدیع و لطیف است. چون گوهری یکتا می‌درخشد و چون دختری دوشیزه در زیورهای خود جلوه می‌کند. آنچه خوبان همه دارند، او یک‌جا دارد».

ابن بطوطه از اسکندریه به سمت قاهره که پایتخت سلطنت و شهری مهم بود حرکت کرد. بعد از گذراندن حدود یک ماه در قاهره، از بین سه مسیری که به مکه می‌رسید، کوتاهترین مسیر را برای ادامه‌ راه انتخاب کرد که شامل سفر به دره نیل و شرق دریای سرخ در بندر آیداب بود اما با نزدیک شدن به شهر، یک شورش محلی او را مجبور به بازگشت کرد. در راه برگشت، شب را در بیابان و در جوار کفتارها گذراند: «… از نیل گذشته و به شهر عَطوانی رفتیم و از آن جا اشترانی کرایه کرده با طایفه‌ای از عرب که دَغیم نام دارند حرکت کردیم. راه ما از صحرایی بود که آثاری از آبادانی نداشت ولی راه امنی بود. یکی از منازل این راه حُمَّیثرا است که قبر ولی خدا ابوالحسن شاذلی در آن است. در این محل کفتار فراوان است و شبی که در آن جا به سر بردیم تا صبح مشغول کشمکش با آنها بودیم. یکی از این حیوانات بر بار و بنه من حمله آورد و یکی از عدلها را پاره کرده انبانی را که پر از خرما بود بیرون کشید و برد. بامدادان انبان مذکور را پیدا کردیم که از هم دریده و بیشتر خرمای آن را خورده بود».

سفر به مطلع نور

ابن بطوطه مجبور شد به قاهره بازگردد و این بار دومین مسیر را امتحان کرد. راهی که از دمشق آغاز می‌شد و از سوریه به مکه می‌رسید. حاکمان، امنیت این مسیر را برای زائران تضمین کرده بودند. به دمشق که رسید حیران زیبایی این شهر شد. زیبایی این شهر را بارها و در کشورهای دیگر به یاد آورد و در طول سفرهایش فقط یک شهر را در زیبایی همسنگ دمشق آن سال‌ها یافت: شیراز. این توصیف قدیمی برای ساکنان امروز سوریه نشان پرحسرتی از گذشته است. به گفته ابن بطوطه توصیفی زیباتر از توصیف ابن جبیر راجع به دمشق وجود ندارد که می‌گوید: «دمشق بهشت شرق و مَطلَع نور تابان آن است. … و چه خوش گفته‌اند که اگر بهشت در زمین باشد دمشق جزو آن است و اگر در آسمان باشد این شهر نظیر و مقابل آن است.»

در این دوره طاعون در بیشتر کشورهای عربی همه‌گیر شده و جان بسیاری را می‌گرفت. ابن بطوطه داستانی از این دوره می‌گوید که بی‌شباهت به شرایط قرنطینه امروز ما نیست: «هنگام شیوع طاعون بزرگ من در دمشق بودم و داستانی شگفت از احترام و اعتقاد دمشقیان درباره مسجد القدام دیدم بدین تفصیل که نائب سلطان، جارچی در شهر فرستاد که مردم سه روز روزه بدارند و تمام خوراک فروشی‌های بازار روزها تعطیل باشند. اتفاقاً بیشتر مردم در دمشق از بازار، خوراک می‌خورند. مردم سه روز متوالی روزه گرفتند و آخرین روز که مصادف با پنجشنبه بود امرا و سادات و قضات و فقها و دیگر طبقات در مسجد جامع گرد آمدند چندان‌ که مسجد گنجایش جمعیت را نداشت. در نتیجه این توسل، خداوند بلا را بر اهل شهر تخفیف داد. عده متوفیان در دمشق روزانه به ۲ هزار تن می‌رسید ولی در قاهره عده تلفات در یک روز تا ۲۴ هزار تن رسی».

اولین سفر به ایران

او پس از گذراندن ماه رمضان در دمشق به کاروانی پیوست که ۱۳۰۰ کیلومتر را به مقصد مدینه، در پیش گرفته بود. بعد از چهار روز اقامت در شهر مدینه، به مکه سفر کرد و در آنجا بعد از اتمام حج، مقام حاجی را بدست آورد. ابن بطوطه به جای بازگشت به خانه، تصمیم گرفت که به سفر ادامه دهد و مغولستان را به عنوان مقصد بعدی خود انتخاب کرد. مسیری شش ماهه را آغاز کرد که او را به ایران می‌برد. از نجف به واسط سفر کرد، سپس دجله را تا بصره دنبال کرد. به شهر اصفهان در آن سوی کوههای زاگرس در ایران رسید. او راجع به دیده‌هایش از اصفهان چنین می‌گوید: «اصفهان از شهرهای عراق عجم و شهری بزرگ و زیبا است ولی اکنون قسمت زیادی از آن در نتیجه اختلافاتی که بین سنیان و شیعیان آن شهر به وقوع می‌پیوندد به ویرانی افتاده است. میوه در اصفهان فراوان است از جمله زردآلوی بی‌نظیری که قمرالدین نامیده می‌شود و آن را خشکانیده ذخیره می‌کنند. هسته این زردآلو شیرین است. دیگر از این میوه‌ها، بِه اصفهان است که نظیرش در هیچ جا پیدا نمی‌شود. بِه اصفهان بسیار خوش طعم و بزرگ است، همچنین انگور عالی و خربزه عجیبی که غیر از بخارا و خوارزم در هیچ جای دنیا مثل و مانند ندارد. پوست این خربزه سبز رنگ و داخل آن قرمز است و آن را می‌شود ذخیره کرد. خربزه [هندوانه] اصفهان بسیار شیرین است و هر کس عادت به خوردن آن نداشته باشد در اول اسهال می‌گیرد و من خود در این شهر به همین گرفتاری دچار شدم.

اهالی اصفهان مردمی خوش قیافه‌اند. …هم‌چشمی و تفاخری که میان آنان در مورد اِطعام و مهمان‌نوازی وجود دارد منشاء حکایات غریبی شده است. مثلاً اتفاق می‌افتد که یک اصفهانی رفیق خود را دعوت می‌کند و می‌گوید: «بیا برویم نان و ماست با هم بخوریم» ولی وقتی او را به خانه می‌برد انواع غذاهای گوناگون پیش او می‌آورد و اصفهانی‌ها به این رویه خود مباهات زیاد می‌کنند».

از اینجا به سمت جنوب شیراز حرکت کرد. شهری بزرگ و شکوفا که از ویرانی‌های مهاجمان مغول بیشتر از شهرهای شمالی در امان مانده بود. «… شیرازیان مردمانی خوش اندامند و لباس تمیز می‌پوشند. در مشرق زمین هیچ شهری از لحاظ زیبایی بازارها و باغ‌ها و آب‌ها و خوشگلی مردم به پای دمشق نمی‌رسد مگر شیراز. مردم شیراز و خصوصاً زنان آن شهر به زیور دین و عفاف آراسته‌اند. زنان شیرازی موزه (کفش ساق‌دار چرمی) به پا می‌کنند و هنگام بیرون رفتن از منزل خود را می‌پوشانند و برقع بر رخ می‌افکنند به طوری که چیزی از تن آنان نمایان نمی‌شود. من در هیچ شهری ندیدم که اجتماعات زنان به این انبوهی باشد».

او در ادامه از مسیر کوه‌ها به بغداد بازگشت. بخش‌هایی از شهر هنوز از خسارات وارد شده توسط ارتش مهاجم هُلاکو خان در سال ۶۳۷ خرابه بود.

ابن بطوطه برای مدتی به کاروان سلطنتی پیوست و سپس به سمت شمال در جاده ابریشم به تبریز رسید. اولین شهر بزرگ منطقه که دروازه‌های خود را به روی مغولان باز کرد و در آن زمان یک مرکز تجاری مهم بود. «علاء الدین محمد از امرای بزرگ و شریف بود. پس از ده روز راهپیمایی به شهر تبریز رسیدیم و در خارج شهر در محلی موسوم به شام منزل کردیم. قبر قازان، پادشاه عراق در این محل است، بر سر قبر او مدرسه زیبایی با زاویه‌ای بنا کرده‌اند و در آنجا برای صادر و وارد طعام داده می‌شود. غذای آن عبارت است از نان و گوشت و حلوا و برنجی که با روغن پخته می‌شود که به آن پلو می‌گویند.

… به بازار جواهرفروشان رفتم و بس که از انواع جواهرات دیدم، چشمم خیره گشت. غلامان خوشگل با جامه‌های فاخر، دستمال‌های ابریشمین بر کمر بسته، در پیش خواجگان ایستاده بودند و جواهرات را به زنان ترک نشان می‌دادند. این زنان در خرید جواهر بر هم سبقت می‌جستند و زیاد می‌خریدند و من در این میان فتنه‌هایی از جمال و زیبایی دیدم که به خدا باید پناه برد. پس به بازار مُشک و عنبرفروشان رفتیم و همان اوضاع بلکه بیشتر از آن را هم در این بازار دیدم. از تبریز رفتم».

مولانا، مردی که دنبال مرد حلوایی رفت

از آغاز سفر ابن بطوطه هشت سال می‌گذرد و در این مدت او سه بار به سفر حج رفته است. در ادامه به یمن تغییر مسیر داده و از سومالی و خط ساحلی اقیانوس هند رد شده و در پاییز سال ۷۰۹ شمسی به آناتولی یا ترکیه امروزی می‌رسد و از آلانیا و آنتالیا، اَرزروم و قونیه دیدن می‌کند.

ابن بطوطه راجع به مدتی که در قونیه بوده و در وصف مولانا چنین نوشته: «می‌گویند مولانا در آغاز کار فردی فقیه و مدرس بود. طلاب قونیه در مجلس درس او حاضر می‌شدند و به کسب علم و دانش می‌پرداختند. یک روز مردی حلوائی که طبقی حلوا بر سر داشت وارد مدرسه شده، او حلوا را به قطعات بریده و هر قطعه را به فَلس می‌فروخت. شیخ گفت طَبق پیش آر! حلوائی پاره‌ای از حلوا برداشت و به شیخ داد. شیخ آن را گرفت و خورد. حلوائی از مدرسه بیرون رفت و کسی دیگر را حلوا نداد. شیخ نیز مجلس درس را ترک گفت و به دنبال او بیرون رفت. طلاب هر چه منتظر شدند خبری از مراجعت او نیافتند و هرچه جستند به جایگاه شیخ راه نبردند. پس از چند سال مولانا مراجعت کرد، لیکن این بار وی آن مرد فقیه نخستین نبود. جز به اشعار فارسی مبهم و نامفهوم زبان نمی‌گشاد. طلاب به دنبال او راه می‌افتادند و اشعار او را می‌نوشتند. این اشعار در مجموعه‌ای گرد آمده که مثنوی نامیده می‌شود. مردم این نواحی مثنوی را حرمت فراوان می‌نهند و آن را به عنوان سخنان مولانا تدریس می‌کنند و شب‌های جمعه در خانقاه‌ها می‌خوانند».

از سیبری تا هندوستان

ابن بطوطه از ترکیه به بلغارستان رفت و از آنجا می‌خواست به سمت شمال که به سرزمین تاریکی معروف بود، سفر کند. این سرزمین در شمال سیبری، سراسر پوشیده از برف و تنها وسیله حمل و نقل سورتمه سگ بود. در آنجا مردمی مرموز زندگی می‌کردند که تمایلی به نشان دادن خود نداشتند و با مردم جنوب به روشی خاص تجارت می‌کردند. بازرگانان جنوب کالاهای مختلف آورده و آنها را شب هنگام در منطقه‌ای باز، روی برف قرار داده و سپس به چادرهای خود باز می‌گشتند. صبح روز بعد پوست خز را به جای کالاهای خود می‌دیدند که مردمان در عوض کالای بازرگانان گذاشته بودند. به این ترتیب تجارت بدون دیدن خریدار و فروشنده انجام می‌شد. دلیل چشم‌پوشی ابن بطوطه از جذابیت دیدن چنین مردمانی را نمی‌دانیم اما خودش وجود سگ‌ها را بهانه کرده و می‌گوید: «دوست داشتم من هم از سرزمین بلغار به سرزمین ظلمات بروم، ولی بمیرم هم سوار سگ نمی‌شوم. منصرف شدم».

معلوم نیست ابن بطوطه از کدام مسیر وارد شبه قاره هند شده است. او ۹ سال در این سرزمین ۷۲ ملت ماندگار شد و طبق روال معمولش تجدید فراش کرد و شغل مهمی به دست آورد. او ضمن شرح مفصلی از تاریخ هند راجع به این کشور می‌نویسد: «بعد از عبور از رودخانه سِند به نیستانی وارد شدیم که راهی از وسط آن می‌گذشت. آنجا کرگدنی در برابر ما نمودار گردید. کرگدن حیوانی است سیاه فام با تنی گنده و سری بزرگ که حجم و بزرگی آن بی‌تناسب می‌باشد و لذا ضرب‌المثلی هست که می‌گویند کرگدن سری است بی تن. این حیوان کوچک‌تر از پیل است اما سری دارد چند برابر بزرگ‌تر از سر پیل، شاخی در میان دو چشم خود دارد که دِرازی آن در حدود سه ذراع و عرض آن تقریباً یک وجب است. کرگدن از نیستان بیرون آمد و یکی از سواران، معترض او شد. کرگدن با شاخ خود ضربه‌ای بر اسب او زد و آنگاه از پای او گرفته و به خاکش انداخت و به سوی نیستان بازگشت و ما نتوانستیم کاری کنیم. این جانور را من بار دوم در همین راه بعد از نماز عصر دیدم که مشغول چرا بود و چون به سوی او رفتیم بگریخت و نیز یک بار دیگر که با پادشاه هند بودیم وارد نیستانی شدیم . پادشاه بر فیلی نشسته بود ما هم سوار فیل بودیم. عده‌ای پیاده و سوار وارد نیستان شدند و کرگدنی را که آن بود، برانگیخته، کشتند و سرش را به اردو در آوردند».

از گُجَرات به کالیکوت رفت، جایی که کاشف پرتغالی «واسکو دا گاما» دو قرن بعد به آنجا رسید و مدعی کشف آن سرزمین شد. سال‌ها بعد با پیدا شدن نسخه دست‌نویس سفرنامه ابن بطوطه، این افتخار از کاشف پرتغالی گرفته شد.

حاکمان و مردم هند برای مسافران ارزش زیادی قائل بودند و آنها را عزیز خطاب می‌کردند. ابن بطوطه هم از این قاعده مستثنی نبود و در هند به مقام قاضی‌القضات رسید و مدام به دربار پر زرق و برق پایتخت رفت و آمد داشت و درباریان برای سرگرم کردن او هیچ کم نمی‌گذاشتند. او در توصیف یکی از این مراسم می‌گوید: «در ایامی که سلطان در پایتخت بود روزی من را پیش خود خواند. وی با چند تن از خاصان خود در خلوت نشسته بود. دو جوکی در محضر او بودند. جوکیان خود را در پوششی پرده مانند می‌پیچند و سر خود را نیز می‌بندند، چون آنان سر را نوره می‌کشند، همانطور که مردم دیگر زیر بغل خود را. سلطان دستور داد من بنشینم و به جوکیان گفت این عزیز از اهل ممالک دوردست است، از چیزهایی که ندیده به او نشان دهید. گفتند چشم. پس یکی از آنان چهار زانو نشست و در هوا بلند شد چنانچه به همان حال نشسته بالای سر ما قرار گرفت. من چنان ترسیدم که نقش بر زمین شدم. به دستور سلطان دوایی به من دادند و من به هوش آمده و نشستم. جوکی همان‌طور چهار زانو در هوا مانده بود، رفیقش کفشی را که با خود داشت درآورد و مانند آدم غضب‌آلود آن را بر زمین زد. کفش در هوا بلند شد چنانکه بر فراز گردن آن جوکی چهارزانو رسید و شروع کرد به پس گردن او زدن. همین‌طور که می‌زد جوکی کم کم پایین آمد تا در برابر ما رسید و بر زمین نشست. سلطان به من گفت: این که چهارزانو نشسته بود، شاگرد صاحب کفش است، می‌ترسم تو دیوانه شوی وگرنه دستور می‌دادم کارهای بزرگ‌تری کنند. من برگشتم و دچار خفقان شدم و در بستر بیماری افتادم. سلطان شربتی فرستاد که خوردم و آن حالت از میان برفت».

آشنایی با شاهزاده خانم جنگجو

ابن بطوطه که سکونتش در هند به درازا کشیده بود، عزم سفر کرد و از طرف سلطان هند برای رساندن پیام و هدایای او به عنوان سفیر، راهی چین شد. از هند به مالدیو و از آنجا به سریلانکا رفت. قصد داشت به چین برسد که در راه کشتی‌اش غرق شد و سر از بنگلادش درآورد و مدتی بعد خود را به چین رساند. در یکی از ممالک چین با شاهزاده‌ای به نام اَردوجا که جنگجوی شجاعی بود آشنا شد.

ابن بطوطه به نقل از ناخدای کشتی غرق شده درباره این زن می‌گوید: «یک بار بین این شاهزاده خانم و یکی از دشمنان جنگی سخت در گرفت و بسیاری از لشکریان او به قتل رسیدند. شاهزاده خانم شخصاً حمله کرد، لشکر دشمن را بشکافت، به قلب سپاه که پادشاه دشمن در آن جا بود بزد و به یک زخم وی را به خاک افکند. شاهزاده خانم سر آن پادشاه را بر نیزه کرد و خانواده مقتول در ازای مال فراوانی آن سر را از او باز خریدند». شاهزاده خانم گفته بود با کسی ازدواج می‌کند که بتواند او را در جنگ مغلوب خود سازد. مردان از ترس ننگ و عار شکست از مقابله با خانم اجتناب می‌کردند. احتمالاً به همین دلیل جهانگرد داستان ما هم فکر ازدواج با این زن را همان اول کار از سر به در کرد.

ابن بطوطه در چین از دیدن کاسه چینی و پول کاغذی، انگشت حیرت به دهان می‌گیرد. نقاشی، هنر و امنیت چین را سرآمد کشورهای دنیا می‌داند. او در دوران اقامتش در هانگزو تحت تاثیر تعداد زیاد کشتی‌های چوبی خوش ساخت با بادبان‌های رنگی و سایبان‌های ابریشمی قرار می‌گیرد.

دیدار با آدم‌خواران

ابن بطوطه در ۴۲ سالگی و بعد از ۲۴ سال عزم سفر به خانه کرد. سر راه برای چهارمین بار به مکه رفت و سرپایی دیداری هم از ایران کرد. در این میان متوجه شد که پانزده سال پیش پدرش در طنجه دار فانی را وداع گفته و همین خبر او را برای دیدار مادر بی‌تاب‌تر کرد. در میانه راه مکه سری به دمشق زد که با زن حامله‌اش که او را بیست سال پیش رها کرده بود دیداری تازه کند : «سراغ او را در هندوستان گرفته بودم و می‌دانستم او بعد از من پسری آورده و همان وقت چهل دینار زر هندی به حواله پدر زنم فرستاده بودم. این بار که به دمشق رسیدم اول کارم این بود که از حال فرزندم خبری یابم. از وضع پسرم جویا شدم. گفتند دوازده سال پیش وفات یافته».

او از طریق فاس به طنجه بازگشت، اما متوجه شد که مادرش هم چند ماه قبل مرده‌ است و برای مدتی در مراکش، که به دنبال طاعون تقریباً شهر ارواح شده بود، توقف کرد.

ابن بطوطه در امتداد رودخانه‌ای که به اعتقاد او رود نیل ولی در اصل رود نیجر بود، به جنوب غربی سفر کرد تا اینکه به پایتخت امپراتوری مالی رسید و در طول این سفر بود که برای اولین بار با اسب آبی مواجه شد و آن را شبیه فیلی بدون خرطوم توصیف کرد: «چون به خلیج رسیدیم در کناره آن شانزده حیوان بزرگ دیدم و تعجب کردم. فکر کردم این حیوانات فیل باشند، زیرا فیل در آن ناحیه زیاد است اما ناگهان آنان در آب رفتند. از ابوبکر ابن یعقوب پرسیدم اینها چه حیواناتی هستند؟ گفت اسبان دریایی هستند که برای چرا به خشکی می‌آیند و جثه آنان از اسبان بری (خشکی) بزرگ‌تر است و یال و دم دارند و سر آنان به سر اسب شبیه است ولی پایشان به پای فیل می‌ماند. من اسب دریایی را یک بار دیگر هنگامی که از تنبکتو به کوکو می‌رفتم در نیل دیدم که توی آب شنا می‌کرد و سرش را بلند کرده گاه‌بگاه نفس می‌زد. اهل کشتی ترسیدند و به کنار رفتند تا از خطر غرق شدن در امان باشند. مردم آن نواحی حیله‌های خاصی برای شکار این حیوان بکار می‌برند بدین طریق که نیزه‌هایی دارند که سر آن را سوراخ کرده طناب محکمی از آن می‌گذرانند و اسب آبی را با آن می‌زنند. اگر ضربت به پا یا گردن حیوان اصابت کند آن را می‌گیرند و آنگاه با طناب بیرون می‌کشند و به ساحل می‌آورند و می‌کشند و گوشتش را می‌خورند. در ساحل رودخانه استخوان اسب آبی زیاد دیده می‌شود».

ابن بطوطه در این خلیج یکی از عجیب‌ترین چیزهایی را که ممکن است یک انسان در طول عمر خودش تجربه کند، به چشم می‌بینید. او مدتی با قبیله‌ای از آدم‌خواران زندگی می‌کند و بعدتر آنها را در یک ضیافت رسمی می‌بیند و درباره‌شان می‌نویسد: «جمعی از این سیاهان به اتفاق امیر خود پیش سلطان منسا سلیمان آمده بودند. آنها حلقه‌های بزرگی در گوش خود می‌کنند. بزرگی این حلقه‌ها طوری است که گاهی پهنای آن به نصف وجب می‌رسد. این سیاهان پارچه‌های ابریشمین بر خود پیچیده‌ بودند. سلطان از باب ضیافت، خادمی هم به آنان داد و آنان خادم را ذبح کرده خوردند، آنگاه دست و روی خود را به خون وی آغشته پیش سلطان آمدند و سپاس گذاردند. می‌گفتند این رسم است که هر وقت پیش سلطان می‌آیند ضیافتی داده می‌شود و آنان به همین ترتیب عمل می‌کنند. نیز می‌گفتند که به مذاق آدم‌خواران لذیذترین قسمت‌های تن آدمی کف دست و پستان‌های اوست».

پایان راه و درخشش سایه‌نویس

ابن بطوطه در ادامه سفر خود به آن سوی صحرا، پیامی از سلطان مراکش دریافت کرد که به او دستور می‌داد به خانه بازگردد. او در سال ۷۳۲ با همراهی کاروان بزرگی که ۶۰۰ برده زن را حمل می‌کرد، به مراکش بازگشت. جوان ماجراجو و گریزپای مراکشی حالا مرد میانسال و با تجربه‌ای شده بود که شهرت و ثروتی بهم زده و هر حرفی که بزند، هر حکمی که صادر کند و هر خاطره‌ای که بگوید برای اهل شهر حجت است. او بعد از بازگشت به دستور پادشاه مراکش شرح تمامی سفرهایش را برای «ابن جوزی» تعریف کرد تا روایت این سفر طولانی به زبان عربی ثبت شود.

ابن جوزی به لحن گاه طناز و گاه طعنه‌زن ابن بطوطه وفادار ماند و کتاب را با عنوان «شاهکاری برای کسانی که به عجایب شهرها و شگفتی‌های سفر می‌اندیشند» نوشت. در واقع ابن جوزی در نقش گوست‌رایتر، روایت‌های شنیده شده از او را مکتوب کرد و مثل یک سایه‌نویس حرفه‌ای اطلاعات زیادی از تاریخ کشورها و شهرها را از منابع دیگر به سفرنامه ابن بطوطه اضافه کرد. بر همین اساس شاید بتوانیم ابن جوزی را یکی از اولین سایه‌نویس‌های رسمی جهان بدانیم. کسی که اگر نبود نام ابن بطوطه و شرح سفرهایش برای همیشه فراموش می‌شد.

ابن بطوطه نه مدعی کشف جهان است و نه مدعی تاریخ‌نگاری. او فقط یک مسافر است و همین بی‌ادعایی او اجازه می‌دهد بدون وسواس تاریخی روایت‌هایش را بخوانیم و یکی دو ایراد در روایت‌های او را ندید بگیریم. حتی سخت‌گیرترین پژوهشگران هم معتقدند سفرنامه او گزارش مهمی از جهان قرن چهارده میلادی است.

او اغلب در مناطقی که عادت‌های مردم با اصول دینی او مطابقت ندارد، شوک فرهنگی را تجربه می‌کند. در میان ترکان و مغولان، از آزادی و احترامی که زنان از آن برخوردار بودند متعجب می‌شود و هزاران کیلومتر سفر تغییری در نگاه او راجع به زنان ایجاد نمی‌کند.

از زندگی ابن بطوطه پس از بازگشتش از سفر در سال ۷۳۴ اطلاعات کمی در دست است. همین‌قدر می‌دانیم که او به عنوان قاضی در مراکش منصوب شد و در سال ۷۴۷ یا ۷۴۸ در همان‌جا درگذشت. شرح سفرهای این جهانگرد تا اوایل قرن ۱۹ در خارج از مرزهای جهان اسلام ناشناخته بود تا زمانی که مسافر و کاوشگر آلمانی اولریش «جسپر سیتزن» مجموعه‌ای از نسخه‌های خطی چند کتاب را در خاورمیانه به دست آورد که در میان آنها یک جلد ۹۴ صفحه‌ای از خلاصه متن ابن جوزی وجود داشت. متن عربی توسط خاورشناس «ساموئل لی» به انگلیسی ترجمه و در سال ۱۸۲۹ در لندن منتشر شد. یک سال بعد در زمان اشغال الجزایر توسط فرانسه، کتابخانه ملی فرانسه در پاریس پنج نسخه خطی از سفرهای ابن بطوطه را به دست آورد. دقیقاً یک قرن پس از انتشار ترجمه لی از این کتاب که ترجمه دقیقی نبود، پروفسور گیب ترجمه انگلیسی بخش‌های منتخب متن عربی را به انگلیسی منتشر کرد. قصد او تقسیم متن ترجمه شده به چهار جلد بود. جلد اول تا سال ۱۹۵۸ منتشر نشد. گیب در حالی که سه جلد اول را به اتمام رسانده بود در سال ۱۹۷۱ درگذشت. جلد چهارم توسط «چارلز بکینگهام» تهیه و در سال ۱۹۹۴ منتشر شد و به این ترتیب سفرنامه ابن بطوطه در گنجینه دانش بشر ماندگار شد.

زن جهانگرد بر تَرک ممنوع موتور

آیا ما هنوز حامل ژن‌ کسانی هستیم که یک روز از خواب بیدار می‌شدند و با خود می‌گفتند: «چطوره بار و بندیلمو ببندم، سوار شترم شم و برم دنیا رو بگردم؟».

به طور اتفاقی با کسی آشنا شدیم که هشت قرن بعد از ابن بطوطه راهی سفر جهانگردی شده است: «معصومه امیری‌مقدم» که مصاحبه‌اش با گروه نویسندگان در سایه را با این جمله شروع می‌کند: «همان طور که کنفوسیوس گفته یک راه هزار فرسنگی با اولین قدم آغاز می‌شود و کسانی که در رویای جهانگردی هستند همیشه باید این اولین قدم را بردارند».

او از کودکی رویای دیدن دنیا را در سر داشته و در ۲۰سالگی با اولین قدمی که در جاده دو هزار ساله ابریشم می‌گذارد، جهانگردی را شروع می‌کند.

امیری مقدم با همسفر و همسر سابقش تا شهر دون هوانگ، نقطه پایانی جاده ابریشم با یک پراید مدل پایین سفر می‌کند. اتومبیل شخصی تا جایی این دو جهانگرد تازه‌کار را همراهی می‌کند: «وقتی در مرز تبت به مرز قزاقستان و چین رسیدیم به ما اجازه ورود ماشین را ندادند و ما مجبور شدیم حدود ۷۰۰ کیلومتر به عقب و پایتخت قزاقستان بازگردیم که در آن زمان شهر آلماتی بود و ماشین را پارک کنیم و با کوله پشتی به مرز برگردیم. کشور چین کشور پهناوری است که به راحتی و در زمان اندک نمی‌توان با آن آشنا شد. ما زمان زیادی را صرف کردیم تا به شهر دون هوانگ برسیم و در نهایت بتوانیم مسیر جاده ابریشم را تکمیل کنیم».

 

معصومه امیری مقدم، زن جهانگرد

جاده ابریشم | مرز اُزبکستان و قزازقستان

معصومه امیری‌مقدم، بعد از سفر جاده ابریشم و به خاطر مشکلاتی که سفر قبلی داشت تصمیم می‌گیرد که این بار با موتور سفر کند. اوایل دهه هشتاد بود و این تصمیم چالش‌های جدیدی را برای این دو جهانگرد به همراه داشت. از پیدا و پلاک کردن موتور سیکلت سنگین گرفته تا گواهینامه‌ای که داشتن آن برای زنان در ایران ممنوع است. مقدم با یادآوری این مشکلِ همچنان پابرجا می‌گوید: «همیشه درگیری من این بوده که چرا در ایران زنان نمی‌توانند گواهینامه موتور سیکلت داشته باشند. یکی از وابستگی‌های که مرا عذاب می‌داد این بود که من باید به یک مرد وابسته می‌شدم تا بتوانم سفر کنم و این بسیار برای من دردناک بود، چون من هم به چند زبان مسلط بودم و هم استعداد این را داشتم که خودم برنامه سفر بریزم و خودم بتوانم حرکت کنم ولی به این دلیل که نمی‌توانستم گواهینامه بگیرم و آن را بین‌المللی کنم، این امکان را نداشتم که مستقل سفر کنم. این موضوع همیشه مرا آزار داده است».

معصومه امیری مقدم

سفر با موتور GSM

موتور GMS ایتالیایی تا سالها نقش شتر ابن بطوطه را برایشان ایفا می‌کند و این دو نفر را از شمال آفریقا گرفته تا مرزهای شیلی و پرو همراهی می‌کند.

زن جهانگرد

عکس از سفر به آفریقا

 

برای جهانگردی مثل امیری‌مقدم آرزوی دیدن دنیا جدای از ایده معرفی سرزمین خود به دیگران نیست. وقتی در شمال آفریقا با اعضای کلوپ موتور سواری بی‌.ام.و آشنا می‌شود، به آنها پیشنهاد یک سفر به جاده ابریشم را می‌دهد. این پیشنهاد پذیرفته می‌شود و در جشن پایان سفر، این دو جهانگرد ایرانی با موتوری که جز دو تایرش شباهت دیگری به موتورهای کارخانه بی‌.ام‌.و نداشت به عضویت افتخاری این باشگاه موتورسواری درمی‌آیند. اگرچه امیری‌مقدم در مجاب کردن این موتورسواران برای چنین سفری موفق شد اما در رسیدن به هدف دومش یعنی معرفی ایران به عنوان یک مقصد جهانگردی ناکام ماند: « سال ۲۰۰۹ با پرزیدنت بی.ام.و مذاکراتی کردیم که سفری به جاده ابریشم داشته باشند و خوشبختانه این دوستان ما سفر بزرگی را از کشور ایتالیا با گذر از یونان، ترکیه، ایران، ترکمنستان و ازبکستان ترتیب دادند ولی همیشه حسرت این در دل من ماند که چرا ایران به عنوان یک کشور با فرهنگ و مهمان‌نواز، نتوانست از این سفر مهم بهره‌برداری تبلیغاتی برای معرفی خود به عنوان یک مقصد جهانگردی کند. این سفر در زمانی بود که بحث گفتگوی تمدن‌ها داغ بود اما متاسفانه ایران نتوانست کاری کند».

احتمالا امیری‌مقدم جزو آخرین نفرات از نسل جهانگردانی است که شب به شب دور آتش نقشه‌های کاغذی را از کوله‌ها بیرون می‌کشیدند و مسیرها را علامت می‌زدند. امیری‌مقدم بعد از جدا شدن از همسرش به سفرهایش ادامه داد. البته بدون موتور سیکلت و این بار با یک کوله بر دوش پا به مسیرهای تازه‌ای می‌گذارد. این نشان می‌دهد هر اتفاقی هم که رخ دهد او در آن سوی مرزی که جهانگرد را از توریست جدا می‌کند می‌ماند. جهانگردی که بدون رزو هیچ بلیت و هیچ هتلی به راه می‌افتد. کسی که دل در گرو سرزمین‌های بکری دارد که شاید هنوز دست «صنعت توریسم» به آنها نرسیده باشد. در گفت‌وگو با امیری‌مقدم راجع به تفاوت‌های سفر توریستی و جهانگردی، سختی‌ها و خطرات سفر و مشکلاتی حرف زدیم که از زمان ابن بطوطه تا به امروز وجود داشته اما از صحبت‌های این زن جهانگرد فهمیدیم مشکلات از هر جنسی که باشند از جذابیت سفر برای کسانی که عشق و انگیزه بیرون زدن دارند، کم نمی‌کند. ما منتظریم که او سفر به قاره آمریکا را کامل کند و امیدواریم بتواند مثل میلیون‌ها زن در جهان و همان‌طور که می‌خواهد با موتور سیکلت خود به سفرهایش ادامه دهد.

چه با پای پیاده برای یک کمپینگ در دل جنگل راه بیفتیم چه با بهترین پروازها راهی کشوری دور یا نزدیک شویم، خاطره سفر همیشه با ما می‌ماند. سفر و شنیدن داستان مسافرها هنوز جالب است، پس چه چیزی باعث می‌شود سنت سفرنامه‌نویسی را ادامه ندهیم؟ چه کسی می‌داند هشت قرن بعد آدم‌ها از دل داستان سفر ما به چه نتایجی می‌رسند؟

 

Search