زندگی‌نامه هِنری گراهام گرین

نویسنده تمام‌وقت، جاسوس پاره‌وقت | زندگی‌نامه هِنری گراهام گرین

نویسنده تمام‌وقت، جاسوس پاره‌وقت

مردی که تولدش (۲ اکتبر ۱۹۰۴ | ۱۰ مهر ۱۲۸۳) ابتدای قرن بیستم و مرگش (۳ آپریل ۱۹۹۱ | ۱۴ فروردین ۱۳۷۰) انتهای این قرن است، جنگ جهانی اول و دوم را می‌بیند، جنگ سرد بین آمریکا و شوروی، جنگ سرد بین آمریکای شمالی و آمریکای لاتین. به حزب کمونیست می‌پیوندد ولی چهار هفته بیشتر در حزب دوام نمی‌آورد. خودش این عضویت را «لاس کوچکی با کمونیسم» می‌دانست. عاشق زنی کاتولیک می شود و مذهبش را تغییر می‌دهد. جاسوس ام.آی.سیکس می‌شود و به نظر «نورمن شری» نویسنده‌ای که ۲۷ سال درگیر نوشتن بیوگرافی‌ سه جلدی گراهام گرین بود، تا آخر عمر جاسوس می‌ماند.

تغییر مذهب دست و پایش را برای طلاق می‌بندد و او بارها به همسرش خیانت می‌کند. از خیانت‌های مداومش هزاران نامه عاشقانه باقی می‌ماند.  دوست دارد سرنوشت آدم‌هایی را که در دنیای واقعی می‌شناسد در کتاب‌هایش تغییر دهد. مردی که با سفر به جاهایی عجیب و غریب، تصاویری ماندگار برای داستان‌های خود خلق کرد و ردی از همه این مکان‌ها را در آثارش ثبت کرد به طوری که مکان داستان‌هایش به «گرین‌آباد» مشهور شد. سفر به جنگل‌های لیبریا تا بیابان‌های مکزیک، زندگی در میان جذامیان تبعید شده، سفر به پاناما، هائیتی، کوبا، لهستان و ویتنام جنگ‌زده… همه چه به خاطر مأموریت‌هایش در سازمان جاسوسی بود یا برای خلق داستانی تازه، در یک کلام و به قول «ماری فرانسواز آلن» ایستادن بر لبه خطرناک همه چیز است. او برای هر نفسی که می‌کشید قمار کرد. راهی خودآموخته برای فرار از چنگ ملال: ترشح آگاهانه‌ آدرنالین!

فراری از تبلیغات و مصاحبه، گریزان از مقام و دل‌بسته جاسوسی به عنوان یک حرفه رسمی بود. و البته یک نویسنده تمام وقت و پرکار. ۷۰ سال نوشت و ۶۴ کتاب منتشر کرد. ۲۸ رمان، ۴ زندگینامه خودنوشت، ۳ سفرنامه، ۴ مجموعه داستان کوتاه، ۴ کتاب کودک، ۸ نمایشنامه و ۵ فیلمنامه. اگر تعداد گزارش‌های مطبوعاتی و نقدهای سینمایی او را به این لیست اضافه کنیم می‌بینیم به اندازه چند نویسنده نوشته اما خودش معتقد بود اگر دنیا مجال می‌داد، حتماً کشیش لایقی می‌شد چرا که مثل کشیش‌ها یک گوشش در بود و آن یکی دروازه.

گرین معتقد بود این فراموشی لازمه آفرینش ادبی و همین ویژگیست که او را رمان‌نویس کرده است. چون آن چیزی که فراموش می‌شود به طور ناخودآگاه به شکل دیگری دوباره در آینده حضور پیدا می‌کند. او با همه درگیری‌هایش با واتیکان و شخص پاپ که با «کوته‌فکر» خواندنش بابت اعلام ممنوعیت قرص‌های ضد بارداری شمشیر را برایش از رو بست، از علاقه‌اش به کشیش‌ها هرگز دست برنداشت و در جایی اعتراف کرد شخصیت کشیش الکلی رمان «قدرت و افتخار» (که با اسم مسیحای دیگر، یهودای دیگر به فارسی ترجمه شده) نزدیک‌ترین شخصیت به خود اوست. جالب اینکه احمد شاملو در جلسه پرسش و پاسخی که در دانشگاه برکلی آمریکا داشت از او به عنوان یک آخوند انگلیسی با ذهنی خلاق یاد کرده است.

اگر قرار بود ما نویسنده کتاب زندگینامه گرین باشیم، اسم فصل اول کتاب را می‌گذاشتیم «دنیای مدفوع‌زده». این چیزیست که خودش درباره دوره آموزش ابتدایی تا کالجش می‌گوید. اگرچه در خانواده‌ای نسبتاً سرشناس به دنیا آمده بود اما مثل یک بچه ولگرد از آموزش و تربیت‌ مرسوم طبقه‌اش فراری بود. یک یاغی کوچک که از آغاز نوجوانی در آرزوی مرگ بود، بماند که از میانسالی به بعد شوق بیشتری به زندگی داشت.

افسردگی از اولین روزهای نوجوانی یقه‌اش را چسبید و برای فرار از آن دست به کارهای احمقانه‌ای زد. او بارها بدنش را با چاقوی قلم‌تراش زخمی کرد، چند باری سعی کرد با ترکیب آسپرین و الکل خودش را مسموم کند، احمقانه دنبال راهی برای غرق کردن خودش گشت و چند باری هم با یک اسلحه کمری به جنگل رفت تا زندگیش را در بازی رولت روسی شرط ببند. تا ۱۹سالگی ۶ بار این کار را کرد و هر بار که ماشه را چکاند خشاب خالی به پُستش خورد و جان به در برد.

فرارهای پیاپی او از مدرسه شبانه روزی‌ای که پدرش مدیر آنجا بود و رفتارهای دیگرش برای خانواده گرین یادآور بیماری روحی هر دو پدربزرگ و مادربزرگ گراهام بود. خانواده‌ای که در دو حوزه تولید الکل و جاسوسی شهره بودند، حالا با بچه سرکشی سروکله می‌زدند که با همه عجیب بودنش هم کتاب‌خوان بود و هم خوب می‌نوشت. مادرش بیش از پدر متوجه استعداد نویسندگی او شد و به اصرار او بود که گراهام از خوابگاه به قول خودش متعفن شبانه‌روزی برای روانکاوی به خانه «کنت ریچموند» در لندن فرستاده شد.

در آن زمان گراهام شانزده ساله بود. ریچموند و همسرش هر دو مذهبی بودند. گرین شش ماه در خانه آنها تحت مراقبت قرار گرفت که نتیجه آن شد عادت نوشتن خواب و رویاها بعد از بیداری و به قول خودش «تثبیت ملال و افسردگیش برای همه عمر». ناگفته نماند که وقتی گراهام آن خانه را ترک می‌کرد عاشق همسر آقای دکتر هم شده بود. نوشتن خواب‌هایش را تا آخر عمر ادامه داد و این کار را به همه توصیه می‌کرد. رد این خواب‌ها در داستان‌های او مشهود است و کتابی از یادداشت‌های رویاهایش با نام «جهانی از آن من»  یک سال پس از مرگش در سال ۱۹۹۲ منتشر شد.

از آغاز دوره جوانی عواقب این افسردگی و اقدام به خودکشی‌های نافرجام به شکل‌های مختلف خود را نشان داد. گرین در زندگینامه خود این دوره را تلاش برای رسیدن به لبه خطرناک همه‌چیز نام گذاشته. ناآرامی ویژگی اصلی او شد و او را وادار می‌کرد مدام به دنبال راه‌های فرار باشد. در جوانی نوشتن به مثابه یک راه فرار، یک راه درمان به دادش می‌رسد. می‌گوید: «گاهی اوقات تعجب می‌کنم که چگونه همه کسانی که نمی‌نویسند، آهنگ‌سازی یا نقاشی نمی‌کنند، می‌توانند از جنون، مالیخولیا و وحشتی که در زندگی انسان است، فرار کنند».

در سال ۱۹۲۲ گراهام برای مطالعه تاریخ به کالج بالیول آکسفورد رفت و همان سال یک مجموعه شعر منتشر کرد. سه سال بعد عاشق ویوین دختر کاتولیکی شد که به شدت پای‌بند اصول زندگی کاتولیکی بود. گرین اگرچه دیوانه‌وار عاشق او بود اما فرصت‌های دیگر عشق‌ورزی را از دست نمی‌داد. دو سال با صدها نامه عاشقانه از ویوین خواستگاری کرد و در نهایت در اکتبر ۱۹۲۷ بعد از تغییر مذهب گرین با هم ازدواج کردند. کاتولیک شدن گرین تاثیر خود را در همه آثار او گذاشت و اگرچه عده‌ای از زندگینامه‌نویسان این تغییر دین را تصمیمی رمانتیک برای ازدواجش می‌دانند اما خودش می‌گوید این تصمیم ربطی به ازدواجش نداشت و فقط بعد از اینکه مطمئن شد وجود خدا محتمل است، تغییر دین داد. او در حین یادآوری این موضوع فراموش نمی‌کند از یکی از اقوام کشیش یادی کند که آن‌قدر به بود یا نبود خدا فکر کرد که دست آخر روزی لخت و عور از خیابان به تخت بیمارستان منتقل شد.

در روزنامه ناتینگهام به صورت پاره‌وقت کار می‌کرد و مدتی بعد معاون سردبیر روزنامه تایمز لندن شد. بعدها روزنامه‌نگاری را در دو شکل ادامه داد: گزارشگر خارجی (پوشش جاسوسی) و نقد فیلم. اولین موفقیت ادبی خود را در سال ۱۹۲۹ با کتاب مرد درون تجربه کرد و با انتشار کتاب قطار استانبول در سال ۱۹۳۲ جایگاه خود را به عنوان یک نویسنده حرفه‌ای تثبیت کرد. گراهام گرین متعلق به آخرین نسلی بود که می‌توانست جهان را جایی پر از مکان‌های کشف نشده بداند. اسباب‌بازی محبوب او در کودکی کُره جغرافیایی بود و تعجبی ندارد که به بهانه تحقیقات اولیه کتاب انگلستان من را ساخت به سوئد و دانمارک سفر کند. همچنانکه بعدها این سفرهای کاوشگرانه بخشی از عادت نویسندگی او شد. تاثیر سفرهای او به لتونی، استونی و کوبا در نهایت در کتاب مأمور ما در هاوانا دیده شد. خطرناک‌ترین سفر گرین در آغاز سال ۱۹۳۵ بود. سفری از سیرالئون به لیبریا از راه‌های جنگلی و بدون نقشه. با اینکه مردم گرین را به عنوان نویسنده می‌شناختند اما خودش هنوز مطمئن نبود که بتواند زندگی خود را از راه قلمش تأمین کند. در سال ۱۹۳۵ با خرید خانه‌ای بزرگ در لندن این را به خودش ثابت کرد.

با همه خیانت‌های گرین، ازدواج برایشان خالی از لحظات رنگین خوشبختی نبود ولی او بعد از ازدواج بیشتر غرق نویسندگی و سفر شد. چه بسا این دو یعنی سفر و نوشتن مَفری برای این مرد همیشه در فرار بوده باشد. دو فرزندشان، لوسی و فرانسیس تازه پا گرفته بودند که تصمیم به جدایی گرفت. در واقع ازدواجشان عملاً در سال ۱۹۳۹ به پایان رسید، ولی جدایی واقعی‌شان تا سال ۱۹۴۷ طول کشید. طلاق گرین هرگز به طور رسمی ثبت نشد اما زندگی او با همسرش برای همیشه به پایان رسید. آغاز جنگ  جهانی پایان ازدواج گرین بود.

بعد از جدایی گرین رابطه جدی‌ای را با یک طراح صحنه به نام «دوروتی گلوور» آغاز کرد که تا سه سال طول کشید. احتمالاً کار پاره‌وقت او یعنی جاسوسی از همین زمان شروع می‌شود. اینکه گرین از چه تاریخی و با چه مأموریت‌هایی برای ام‌.آی.سیکس کار کرده فعلاً روشن نیست و احتمالاً شما هم انتظار ندارید ما در تهران به اطلاعات این سازمان دسترسی داشته باشیم، اما تا جایی که به این پادکست و ما مربوط است گرین عاشق جاسوس‌های حرفه‌ای بود و به نظرش ارزش کار جاسوس‌ها هیچ کمتر از قهرمانان جنگ نیست. او تا آخر عمر نسبت به حقوق اندک و نادیده گرفتن ایمان قلبی و ارزش‌های ذهنی یک جاسوس معترض بود و حتی یک بار به سرش زد کلوبی برای جاسوس‌های بازنشسته و حرفه‌ای ایجاد کند. ایده درخشانش البته اجرایی نشد چون هیچ جاسوس کارکشته‌ای مگر در زیر شکنجه، نمی‌گوید جاسوس است و طبیعتاً هیچ جاسوسی برای عضویت در کلوب ثبت نام نکرد. گرین فعالیت‌های جاسوسیش را در پوشش خبرنگار انجام می‌داد. هم فال و هم تماشا! پایش به کشورهای درگیر جنگ و بحران باز می‌شد و برای داستان‌هایش خوراک پیدا می‌کرد و به عنوان جاسوس به کشورش خدمت می‌کرد. در یکی از گفت‌وگوهایش خبرنگار از او می پرسد: «چه جذابیتی در فقر و بحران است که همیشه شما را به قلب خود می‌کشاند؟» و او می‌گوید: «آدم‌ها در رنج و بیچارگی بیشتر به هم نزدیک می‌شوند، راحت‌تر حرف می زنند و رفاقت‌ها زودتر پا می‌گیرد».

گرین با قلبی که نیمی از آن همیشه در تسخیر زنان بود و نیم دیگرش در گرو کلیسا درگیر ایده کمونیسم شد و گفت اتحاد جماهیر شوروی بهترین جا برای زندگیست. به مسکو و سپس به کوبا رفت و توانست طرح دوستی با «فیدل کاسترو» را بریزد. در آن زمان او جای پای خود را در میان نویسندگان سفت کرده بود و با همه حرف و حدیث‌هایی که پشت سرش در جریان بود، او را بیش از هر چیز به عنوان نویسنده می‌شناختند. سفرهای گرین به کوبا همراه با کمک‌هایی مثل بردن لباس گرم برای سربازان کوبایی، به خلق رمان مأمور ما در هاوانا ختم شد. کتابی که گرین را از چشم کاسترو انداخت. او از لحن کمیکی که گرین به کار برده بود خوشش نیامد، چون به نظرش این لحن باعث شده بود سرکوبگری باتیستا، رییس‌جمهوری که پیش از کاسترو سر کار بود، کم‌اهمیت جلوه داده شود.

گرین می‌گوید دلیل گرایش او به کلیسا و همچنین کمونیست‌ها درگیری ذهنی او با مسأله حقیقت بوده و در هر دو این‌ها رگه‌هایی از حقیقت را می‌دیده. او کمک به چریک‌های کمونیست را در راستای همین علاقه می‌داند ولی اگر شما به جای رئیس گرین در سازمان اطلاعاتی بریتانیای کبیر بودید، فقط برای رساندن لباس گرم به چریک‌های کوبایی به او مرخصی می‌دادید؟ البته موضوع دیگری که گرین را به کمونیست‌های کوبایی نزدیک می‌کرد مشکل ایدئولوژیک او با امپریالیسم آمریکا بود. او در یک مصاحبه گفته است: «حاضرم هر کاری بکنم تا چوب نازکم را لای چرخ سیاست خارجی آمریکا بگذارم». با این حال نزدیکی او به کاسترو نمی‌تواند جدای از مأموریت‌های او در سازمان اینتلیجنس سرویس بوده باشد. فقط همین یک شاهد را داشته باشید که ناظر فعالیت‌های جاسوسی و دوست صمیمی گرین در این سازمان «کیم فیلبی» بود. مشهورترین جاسوس دوجانبه جهان که در طول سه دهه اطلاعات حساسی را به شوروی تحویل می‌داد. زمانی که فیلبی به مسکو تبعید شد گرین ارتباطش را با او حفظ کرد و حتی در کتاب خاطرات فیلبی، جنگ خاموش من دیباچه‌ای برای ادای احترام به فیلبی نوشت. ابراز این حمایت از سوی گرین آنقدر برایش گران تمام شد که برخی گمان می‌کنند اهدا نکردن جایزه نوبل ادبیات به او از همین ادای احترام به این جاسوس دوجانبه آب می‌خورد. فیلبی تنها دوست جاسوس او نبود. «ایو آلن» دوست دیگر او بود که وقتی دخترش «ماری فرانسواز آلن» برای مصاحبه کتاب مردی دیگر به سراغش رفت به او گفت این مصاحبه طولانی را به صرف رابطه‌اش با ایو پذیرفته است. گرین در ابتدای این مصاحبه می‌گوید: «پدر شما ایو آلن بود و من به دوستی با او افتخار می‌کنم. در جهان جاسوسی آدمی حرفه‌ای بود، در این جهان من هیچگاه جز پیچ و مهره‌ای فرعی نبوده‌ام… چطور است این کتاب را به خاطره‌ او تقدیم کنیم؟».

امیدواریم سازمان جاسوسی بریتانیا و احتمالاً چند کشور دیگر مثل کوبا و روسیه روزی اسناد جاسوسی مربوط به گرین را منتشر کنند تا ببینیم او از سر فروتنی خودش را پیچ و مهره فرعی می‌دانسته یا نه، اما اسناد هرچه بگویند، سابقه گرینِ نویسنده در دسترس است و می‌توانیم بگوییم در حوزه ادبیات اصلاً نقش فرعی نداشته. خود او کتاب‌هایش را در دو ژانر اصلی جنایی-پلیسی و ادبی-فلسفی قرار می‌دهد. به نظر خودش وزارت ترس که یکی از بهترین کارهای اوست از جمله کتاب‌های پلیسی سرگرم‌کننده اوست و ارزش ادبی ندارد (ولو اینکه منتقدان چنین نظری نداشته باشند) و مثلا «مسیحای دیگر، یهودای دیگر» در دسته دوم کارهایش هستند. ضمن اینکه او در این بین رمان‌های زیادی هم نوشت که ویژگی‌های هر دو این ژانرها را در خود دارد، یعنی هم آدم را سرگرم می‌کند و هم ادبیات جدی تلقی می‌شود، مثل رمان خواندنی و جذاب «آمریکایی آرام».

موضوعات مربوط به مذهب کاتولیک هم از سوژه‌های رایج کتاب‌های گرین است، به طوری که گروهی از منتقدان او را رمان‌نویسی کاتولیک معرفی می‌کنند. عنوانی که همان‌طور که پیش از این یاد شد، گرین خود آن را نمی‌پذیرفت. گرین در این رابطه معتقد بود موضوعات مذهب کاتولیک را همچون دیگر موضوعات بشریت در رمان‌هایش به کار برده و فقط آنها را سوژه رمان‌هایش قرار داده و قصد دیگری نداشته و از این جهت به هیچ وجه نویسنده‌‌ای کاتولیک محسوب نمی‌شود چون قصد ترویج مذهبش را نداشته است.

منتقد ادبی روزنامه گاردین «مارک لوسان» معتقد است کاتولیک بودن برای گرین تنها یک ابزار بوده تا از موضوعات جالب و قابل تأمل این مذهب برای نوشتن رمان‌هایش استفاده کند کما اینکه گرین پس از دهه پنجاه و با نوشتن رمان‌هایی چون آمریکایی آرام کم کم از مذهب کاتولیک فاصله گرفت و در مراسم دینی شرکت نکرد. گرین با پیر شدن به مراتب به زندگی علاقه‌مند شد و تمایلات زمینی بیشتری پیدا کرد. شاید علاقه او به مذهب هم ریشه مشترکی با علاقه‌اش به جهان جاسوسی و همچنین ادبیات داشته چون در جایی گفته است کلیسا بهترین سرویس امنیتی و جاسوسی دنیا را دارد. از کشیش‌ها می‌شود درس جاسوسی یاد گرفت. از آنها می‌شود درباره دیگران اطلاعات گرفت. از طرف دیگر جاسوس‌ها در کتاب‌هایش زندگی می‌کنند. بعید است کسی بتواند زندگینامه گرین را فقط به عنوان یک جاسوس یا فقط یک نویسنده و یا جاسوس-نویسنده‌ای که می‌خواست کشیش شود، بنویسد. او هر سه‌ اینهاست.

جاسوس‌های او در کتاب‌هایش هم مثل خودش هستند. آنها آدم‌هایی معمولی هستند که گرین آنها را تبدیل به جاسوس می‌کند. قهرمان‌های او شخصیت‌هایی غیرقابل اعتماد و مرموزند ولی از طرفی به قدری ساده هستند که فکر می‌کنیم این نمی‌تواند جاسوس باشد. مثلاً فاولر در رمان آمریکایی آرام مرموزتر از آن است که بپذیریم صرفاً یک خبرنگار است و اما در عین حال ساده‌تر از آن است که یک جاسوس تمام عیار باشد. در صحنه اول رمان او را می بینیم که با یک زن بومی هندوچین تریاک می‌کشد یا تعمیرکار جاروبرقی در رمان مأمور ما در هاوانا که به خاطر یک شوخی وارد یک فضای کاملاً پلیسی و در نهایت تبدیل به یک جاسوس کارکشته می‌شود.

قهرمان داستان در مرد سوم یک نویسنده است که برای تشییع جنازه دوستش به وین می‌رود ولی متوجه می شود که نه تنها او نمرده که قاچاقچی داروست و پنی‌سیلین‌های تقلبی به بیمارستان کودکان می‌دهد و همین ماجرا رفیق نویسنده‌اش را وادار به گرفتن تصمیمات تلخی می‌کند. در وزارت ترس مردی که به تازگی از تیمارستان مرخص شده به این دلیل که زنش را به خواست خودش به شیوه اتانازی کشته، در یک مسابقه کیک خوری شرکت می‌کند و یک کیک برنده می‌شود غافل از اینکه یک میکروفیلم مربوط به نازی‌ها در آن جاسازی شده. فیلمی که از این کتاب ساخته شده بسیار سیاه و تاریک است. فیلم کوتاهی هم از داستان کوتاه یک اتفاق تلخ ساخته شده که بچه‌ای را نشان می دهد که می‌داند پدرش چندین سال پیش مرده ولی نمی‌داند چطور تا اینکه می‌فهمد یک خوک روی او افتاده و باعث مرگش شده. گرین در کنار همه این کتاب‌ها، گزارش‌های جاسوسی و عاشق‌شدن‌هایش دستی هم به آتش سینما رساند. او برای فیلم مرد سوم جایزه جشنواره کن در سال ۱۹۴۹ را از آن خود کرد و سال بعد از آن با بت شکسته، کاندیدای بهترین فیلمنامه این جشنواره شد.

روزی که همه این اطلاعات را روی میز ریختیم تا سروشکلی به آنها بدهیم، فکر کردیم گرین با عمر نسبتاً طولانیش به اندازه چند نفر زندگی کرده و هر چیزی که توجهش را جلب کرده به نوعی در کتاب‌هایش ثبت شده. از دغدغه‌های کاتولیکی‌اش گرفته تا جاسوسی و عشق. مسئله روابط عاشقانه نامشروع با زنانی که هیچ‌وقت نمی‌تواند به آنها برسد، تبدیل به مضمون اصلی چند کتاب معروف او از جمله پایان رابطه، بیست و یک روز با هم و جان کلام می‌شود.

مدتی بعد از انتشار مسیحای دیگر، یهودای دیگر گرین درگیر عشق یکی از خوانندگان این کتاب می‌شود. «کاترین والستون» تحت تأثیر این کتاب بود که کاتولیک شد. ارتباط کاترین و همسرش که زمین‌دار ثروتمندی بود، با گراهام گرین مدتی بعد و طبق معمول شعله عشق را در قلب گرین روشن کرد. در یک نامه گرین به عشقش این‌گونه اعتراف می‌کند: 

«یک رشته مو که چشمی را لمس می‌کند

در آنگلیای شرقی  زیر برف

و مردی که عاشق می‌شود».

این ماجرا تا سال‌ها ادامه داشت و گرین هنوز درگیر معشوقه زمان جنگ خود، دوروتی بود. وجه اشتراک کاترین و گرین وضعیت گیج‌کننده‌شان با باورهای کاتولیکی و تضاد آن با زندگی نه چندان اخلاقی‌شان بود. این رابطه در فیلم جان کلام به تصویر کشیده شد. در آن زمان گرین هم یک نویسنده مشهور بود، هم جاسوس و هم یک مرد عاشق‌پیشه که ابایی از رسوایی نداشت و این یعنی یک سوژه وسوسه‌برانگیز برای آدم‌های کنجکاو. با اینکه گرین در چند نوبت زندگینامه خود را نوشت و اجازه داد دیگران هم بیوگرافی او را بنویسند اما از نزدیک شدن دیگران به داستان‌های زندگیش فراری بود و در جایی گفته است: «متنفرم از اینکه مردم و خبرنگارها داستان‌های خصوصی من را به یغما ببرند». واقعاً که لقب جمیع اضداد شایسته این مرد است! او مدام پیش کشیش اعتراف می‌کرد و از او بابت زندگی غیراخلاقیش طلب بخشش می‌کرد با این‌همه وقتی کشیش به او گفت باید پیش همسر قانونی خود برگردد با خود فکر کرد بهتر است کشیش دیگری برای اعتراف پیدا کند.

مردی که در همه مصاحبه‌هایش بارها از کلمه «فرار» استفاده کرده و بسیاری از اتفاق‌های زندگیش را پیرو آن توصیف کرده، اتفاقاً در بریدن از آدم‌ها و ایده‌هایش کاملاً ناتوان بود. در یکی از نامه‌هایش به کاترین به چنین رابطه‌ای با کلیسا اشاره کرده و می‌نویسد: «احساس می‌کنم با یک پرونده سوخته (نام کتابش) به انتهای یک طناب طولانی رسیده‌ام و احتمالاً هرگز موفق نخواهم شد از کلیسا فاصله بگیرم. مثل این می‌ماند که وقتی جوان‌تر بودم، یک راهپیمایی طولانی در مزارع و زیر درختانی خاص یا بالای یک تپه را آغاز کرده‌ام و حالا باید شروع به بازگشت به خانه کنم».گرین تا سنین پیری یک پایش را در کلیسای کاتولیک نگه داشت همچنان که در سازمان جاسوسی بریتانیا.

ما به همه این روابط عاشقانه پنهان اشاره نمی‌کنیم و در پی‌اش هم نبودیم. چیزی که برایمان اهمیت داشت پیوند این روابط به واسطه نامه‌ها و تبدیل شدن آنها به داستان‌هایی بود که گرین نوشت. جایی به والستون نوشت: «عمل آفرینش به طرز وحشتناکی عجیب و غریب و غیرقابل توصیف مانند عاشق شدن است» و لحظه آفرینش همین باشد که  نویسنده‌ای مانند گرین جانِ این نامه‌ها را برداشته و به داستان تبدیل می‌کند. راز این نیرنگ موضوعی است که گرین در حریم خصوصی خود حفظ کرد.

پسرکی که ممکن بود در یکی از دوئل‌هایش با مرگ بمیرد، مرد جوانی که ممکن بود در جنگ یا به عنوان جاسوس در کشوری بیگانه کشته شود، مرد میانسالی که به هر حال یک لبه خطرناک در هر چیزی پیدا می‌کرد که روی آن راه برود، این مخالف‌خوان همیشگی ۸۷ سال زندگی کرد و با مرگی آرام درگذشت.

احتمالاً او در لیست آدم‌هاییست که هیچ طلبی از زندگی ندارند و بیشتر از چیزی که انتظارش می‌رفت، زندگی کردند.

Search