Podname Posters Low

زندگی‌نامه فردریش نیچه | من دینامیتم!

زندگینامه فردریش نیچه

من دینامیتم!

صبح روز سوم ژانویه ۱۸۸۹ مرد ژولیده با کمری تا شده در لباس‌های از مد و ریخت افتاده، آرام به سمت میدان کارلو آلبرتوِی شهر تورین پیش می‌رفت. احتمالاً به سمت کتاب‌فروشی آن سوی میدان. جایی که فروشنده می‌گذاشت ساعت‌ها کتاب‌هایش را به چشم‌های نزدیک‌بین خود بچسباند و بی‌آنکه خریدی کند از مغازه بیرون برود. آن روز نه پرنده‌هایی که از بالای میدان پرواز می‌کردند یا در گوشه و کنار دانه می‌جستند، نه اسب‌های بارکش و نه گاریچی‌های بدخلق، نه شهردار و مردم شهر هیچ‌کدام نمی‌دانستند در آستانه لحظه‌ای از تاریخ فلسفه جهان ایستاده‌اند. مرد هم نمی‌دانست. با هر قدمی که به سمت میدان برمی‌داشت، بوی تن و فضولات اسب‌ها شامه و صدای شیهه‌های کوتاه و سم‌هایی که در جا کوبیده می‌شد، گوشش را پر می‌کرد. نزدیک‌تر که شد صدای گاریچی خشمگین را شنید و صدای تیز تازیانه‌ای را که ضمیمه فحش‌ها و نعره‌هایش می‌کرد. با چشم‌های تقریباً نابینا دید که تازیانه چطور بر پوست تیره اسب فرود می‌آید و پوست و عضله اسب به رعشه‌ای کوتاه می‌جنبد. تازیانه به هوا می‌رفت، در هوا می‌تابید و همه قدرت بازوی گاریچی را در رشته نازک جمع می‌کرد و بر پوست فرود می‌آورد. دوباره… دوباره … . مرد ژولیده فروپاشید. دیوانه شد. به گردن اسب آویخت. گریه کرد و آنقدر گریست تا گردن بلند اسب از دستش رها شد و مرد با صورت خیس بر خاک افتاد. وقتی او را بلند کردند و به خانه بردند، از او رد ناپیدایی از اشک روی خاک مانده بود. این آخرین چیزی بود که از آن مرد ژولیده بر خیابان شهر باقی می‌ماند. آن رطوبت ناپیدا اشک «فردریش ویلهلم نیچه» بود.

در این اپیزود از پادکست بیوگو به بهانه انتشار کتاب «من دینامیتم!» اثر «سو پریدو»، به زندگی فریدریش نیچه پرداختیم. مردی که گفت: «آن شوید که هستید، آنگاه که آموختید چه هستید». فیلسوف، شاعر، آهنگساز و نوازنده پیانو، نویسنده و لغت‌شناسی که آثار او تأثیری عمیق بر تاریخ تفکر مدرن جهان داشته است. مردی که جهان و هر آنچه در آن است را به مَثابه‌ بازی‌ معصومانه کودکی بی‌گناه و دنباله‌رو هوا و هوس خویش دید و گفت: «زندگی یک بازی است. آن را با احساسات و با رقت قلب داوری نکنید و مهم‌تر از همه از آن اخلاق نسازید!».

مردی با چشمانی گیرا و نافذ که نزدیک‌بینی شدیدش او را غرق در جزئیات کرد. با کشف واگنر و ملاقات با او جهان نیچه دگرگون شد و در مقاطعی از عمرش، درگیر جهان‌بینی شوپنهاور و زرتشت بود. به ایران باستان علاقه داشت و حافظ را شاعری نابغه می‌دانست. در کودکی مجذوب خدا بود ولی وقتی در پنج سالگی عذاب کشیدن و مرگ پدرش را به چشم دید، بخشیدن خدایی که پدرش را عذاب داده بود برای او سخت شد و در اواسط عمر به‌طور کامل از آن رویگردان شده و نظریه مرگ خدا را مطرح کرد. در ۲۴سالگی، به عنوان جوان‌ترین استاد، بر کرسی لغت‌شناسی باستانی دانشگاه بازِل سوئیس تکیه کرد. مردی روان‌رنجور و زیرک که بیماری‌های جسمی و روحی خود را می‌ستود و آن را عامل اصلی ساعات تمام‌نشدنی تفکراتش می‌دانست و تا پایان عمر تحت تأثیر همین بیماری‌ها به مراقبت مادر و خواهرش محتاج بود. فیلسوفی که آخرین ضربه زندگی پربار او دیدن شلاق‌خوردن یک اسب بود و او را راهی آسایشگاه کرد. زندگی را تحمل‌ناپذیر می‌دانست مگر آنکه کمی چاشنی دیوانگی به آن اضافه می‌شد. به‌خاطر زن‌ستیزی‌اش آوازه‌ای داشت که به حق است. او چیزهای ناپسندی راجع به زنان نوشت و با ارائه نظریه اَبَرانسان یا همان اَبَرمرد، نشان داد که در آرمان‌شهر او زنان جایگاهی نخواهند داشت. این داستان زندگی مردی تولدستیز است که از بودن وحشت داشت.

فردریش ویلهلم نیچه، در تاریخ ۱۵‌اکتبر‌‌۱۸۴۴ در شهر روکن، دشتی حاصلخیز اما بی‌درخت در جنوب لایپزیک (منطقه‌ای ساکسونی که متعلق به پادشاه پروس بود و امروز جزو مرزهای آلمان است)، به دنیا آمد. پدرش کارل نیچه، کشیش و معلمی پروتستان و مادرش فرانتسیسکا، دختر کشیشی از روستای مجاور بود که در یکی از روزها که کارل برای موعظه به آن روستا رفته بود دل به او باخت و در سال ۱۸۴۳ و یک سال قبل از تولد نیچه با او ازدواج کرد. پس از ازدواج، کارل همسرش را به اقامتگاه روکن منتقل کرد. جایی که مادر سازش‌ناپذیر و دو ناخواهری بزرگ‌سالِ بیمار و عصبیش، در آن ساکن بودند. عمه آگوستا و عمه رزالی به رهبری مادری که پسرش را می‌پرستید، روزگار را بر عروس جوان سیاه کردند. کارل و فرانتسیسکا بعد از فردریش صاحب دو فرزند دیگر شدند؛ یک دختر به نام الیزابت که نیچه او را «لاما» خطاب می‌کرد و دیگری پسری به نام یوزف که شش ماه پس از مرگ پدر و در کودکی با یک بیماری مغزی مُرد.

کودکی

نیچه از کودکی حساسیتی نامعمول به موسیقی داشت. روایت‌های خانواده از کودکی‌ او نشان می‌دهد که موسیقی برایش از تکلم نیز مهم‌تر بوده است. کودکی آرام و دوست‌داشتنی بود که گاهی اوقات دچار طغیان خشمی شدید می‌شد، جیغ می‌کشید و دیوانه‌وار دست‌و‌پا می‌زد. هیچ‌چیزی نمی‌توانست آرامش کند، نه مادرش، نه اسباب‌بازی و نه غذا و تنها زمانی آرام می‌شد که پدرش قاب پیانو را بلند و شروع به نواختن می‌کرد. کشیش نیچه مهارتی استثنایی در نواختن کیبورد داشت و مردم از دوردست‌ترین شهرها برای شنیدن اجراهایش به روکِن می‌آمدند. همان شهری که یوهان سباستین باخ، ۲۷ سال آخر عمرش را به رهبری ارکستر در آن شهر گذراند. پدر، استاد بداهه‌نوازی بود و نیچه هم این استعداد را از او به ارث برد.

پدرش پارسا بود و میهن‌پرست، اما از اختلال‌های عصبی‌ای که مادر و دو ناخواهری‌اش را گرفتار کرده بود در امان نماند. ساعت‌ها در اتاق کارش خود را حبس می‌کرد و هیچ‌کس جز نیچه، که بچه‌ای کم‌حرف بود، اجازه نداشت وارد اتاق شود. مسئله نگران‌کننده راجع به او این بود که فاصله حمله‌های عصبی او روز به روز کمتر و بیماری‌اش مرموزتر می‌شد. در طول این حمله‌ها سخنش وسط جمله قطع می‌شد و به هوا چشم می‌دوخت. وقتی هوشیار می‌شد، این وقفه را به یاد نمی‌آورد. کشیش ماه‌ها دچار افسردگی، سردردهای هولناک و استفراغ بود و بینایی‌اش رو به زوال گذاشت و به نیمه‌کوری رسید. درد و رنج او بیشتر شد؛ قدرت تکلم خود را از دست داد و کور شد. او در ۳۰ ژوئیه ۱۸۴۹، وقتی فقط ۳۵ سال سن داشت، درگذشت.

نیچه سیزده ساله در خاطرات کودکی‌اش نوشته است: «آن زمان رویایی دیدم که در آن صدای موسیقی ارگ کلیسا را می‌شنیدم، همان موسیقی خاک‌سپاری پدرم. وقتی متوجه چیزی شدم که پشت صداها بود، ناگهان خاک روی گور کنار رفت و پدرم پیچیده در کفنی از کتان بیرون آمد. شتابان به کلیسا رفت و لحظه‌ای بعد با کودکی در دستانش بازگشت. گور دوباره باز شد، پدرم وارد شد و دوباره پشت سرش بسته شد. صدای خس‌خس ارگ ناگهان قطع شد و بیدار شدم. روز پس از این شب، یوزف کوچک ناگهان بیمار شد، گرفتگی عضلانی بر بدنش مستولی گشت و چند ساعت بعد مرد. اندوهمان مرزی نداشت. رویایی که دیده بودم به‌طور کامل محقق شده بود. جسد کوچک در دستان پدرش به آرامش رسید».

علت سقوط پدر نیچه به کام مرگ، به‌طور گسترده‌ای در محافل پزشکی بررسی شده است. این مسئله برای آیندگان بسیار مهم است که آیا این کشیش در هنگام مرگ مجنون بوده است یا خیر، چرا که خود نیچه هم علائمی شبیه علائم پدرش را داشت. یوزف هم پیش از اینکه دچار سکته شود مبتلا به تشنج بود. با توجه به سوابق خانوادگی نیچه، به نظر می‌رسد اعضای این خانواده مستعد بی‌ثباتی‌های روانی و عصب‌شناختی بوده‌اند.

خانواده پس از مرگ کشیش باید اقامتگاه را برای ورود متصدی جدید خالی می‌کردند. مادربزرگ تصمیم گرفت خانواده را به ناومبورگ، جایی که در آن آشنایانی با نفوذ داشت ببرد. خانه‌ای در محله آبرومند شهر اجاره و خانواده را به آنجا منتقل کرد. مقرری فرانتسیسکا برای مستقل شدن کافی نبود. او و دو فرزندش به بدترین اتاق‌های پشتی خانه نقل مکان کردند و تا زمان مرگ مادربزرگ آن شرایط سخت را تاب آوردند.

تحصیل پسران از شش‌سالگی آغاز می‌شد ولی مادر نیچه در پنج‌سالگی خواندن و نوشتن را به او آموخته بود. او را در سال ۱۸۵۰ به مدرسه شهرداری فرستادند که مخصوص کودکان فقیر بود. در ده‌سالگی به مدرسه کلیسای جامع رفت. نوشته‌های نیچه از این دوران، همچون بسیاری قطعه‌های خودکاوانه‌ دیگر به شکلی برجسته، چه در مقام کودک یا حتی در آخرین سال زندگی‌اش در سلامت عقلی، به مرگ پدرش بازمی‌گردد. نیچه در یکی از این یادداشت‌ها نوشته است: «زمانی که به ناومبورگ رفتیم شخصیتم به تدریج داشت خودش را نشان می‌داد. پیش از آن غم و اندوه چشمگیری در کودکی‌ام تجربه کرده بودم، بنابراین آن فارغ‌بالی و پرشوری معمول کودکان را نداشتم. هم‌کلاسی‌هایم عادت داشتند به خاطر جدیتم مرا به سخره بگیرند. این اتفاق نه‌ تنها در مدرسه دولتی می‌افتاد، بلکه بعدها در موسسه و دبیرستان هم چنین بود. از دوران کودکی دنبال انزوا بودم و بهترین حس را زمانی داشتم که می‌توانستم خود را به دور از آشفتگی وقف خویش کنم. این اتفاق به‌طور معمول در معبد بی‌سقف طبیعت رخ می‌داد».

طی چهار سالی که در مدرسه جامعه کلیسا بود، در حوزه‌های مورد علاقه‌اش یعنی نظم‌نویسی در زبان آلمانی، زبان‌های عبری، لاتین و به تدریج یونانی که در ابتدا برایش بسیار دشوار بود، استعداد عجیبی از خود نشان داد. ریاضیات کِسِلش می‌کرد. در زمان آزادش رمانی نوشت با عنوان «مرگ و نابودی»، چندین قطعه موسیقی ساخت، دست‌کم ۴۶ شعر نوشت و در کلاس‌های هنر شمشیربازی شرکت کرد که با ویژگی‌های جسمانی‌اش تناسب نداشت اما برای کسب موقعیتی در اجتماع ضروری بود. او به مطالعه تاریخ طبیعی علاقه داشت. در نه‌سالگی روزی به خواهرش گفت: «لیزی، این مهملات راجع به لک‌لک‌ها را رها کن. انسان پستاندار است و نوزادش را زنده به دنیا می‌آورد».

از کتاب تاریخ طبیعی‌ همچنین آموخته بود که «لاما حیوانی فوق‌العاده است؛ خودخواسته سنگین‌ترین بارها را حمل می‌کند اما آن هنگام که دیگر نمی‌خواهد ادامه دهد سرش را می‌چرخاند و بزاقش را که رایحه‌ای ناخوشایند دارد، به صورت راکب می‌پاشد. اگر با او بدرفتاری کنند یا وادار به کارش کنند، از خوردن غذا امتناع می‌کند و در خاک فرومی‌افتد تا بمیرد». نیچه این توصیف را کاملاً مناسب خواهرش الیزابت یافت و تا پایان حیاتش، هم در نامه‌ها و هم در گفت‌و‌گوها، او را لاما یا گاهی لامای وفادار خطاب می‌کرد. الیزابت نیز عاشق این لقب صمیمانه بود و در هر فرصتی که می‌یافت ریشه‌اش را بازگو می‌کرد، گرچه بخش مربوط به بزاق بدبو را حذف می‌کرد. نوجوان بود که مادر پیانویی برای نیچه خرید و خود آموزش پسرش را به عهده گرفت. بسیاری از موسیقی‌هایی که نیچه در کودکی تألیف کرده است، به لطف مادر و خواهری که تمام خرده‌نوشته‌های پسری را که می‌پرستیدند نگه داشتند، باقی مانده‌اند. هدف از این آثار موسیقی ابراز عشقی شورمندانه به خدا بود؛ عشقی جدایی‌ناپذیر از خاطره غم‌افزای پدرش که باور داشتند روحش از آن‌ها محافظت می‌کند. وقتی نیچه یازده‌ساله بود، مادربزرگش درگذشت و مادرش سرانجام توانست خانه‌ای برای خودشان اجاره کند. بالاخره نیچه اتاقی از آن خود داشت. به سرعت عادتش این شد که تا نیمه‌شب مطالعه کند و پنج صبح روز بعد برای ازسرگرفتن کار بیدار شود. این آغاز زندگی‌ای بود که نیچه آن را چیرگی بر خویشتن می‌خواند. اصلی مهمی که بعدها آن را به لحاظ متافیزیکی بسط داد اما آن زمان چیزی که او را آزار می‌داد، وضعیت سلامتی ویرانگرش بود. حمله‌های عذاب‌آور سردرد همراه با استفراغ و چشم‌درد شدید که ممکن بود تا یک هفته به طول بیانجامد. در این دوره‌ها به مدرسه نمی‌رفت و بعد از آن باید عقب‌افتادگی‌هایش را جبران می‌کرد. مدرسه‌اش، مدرسه خوبی بود ولی نیچه آرزوی تحصیل در «شولپفورتا»، برجسته‌ترین مدرسه کلاسیک در کنفدراسیون آلمان را در سر می‌پروراند. فرآیند انتخاب کسانی که می‌توانستند در این مدرسه تحصیل کنند، بی‌شباهت به جست‌و‌جوی پایی به اندازه کفش سیندرلا نبود. با اینکه ریاضی نیچه ضعیف بود ولی در زمینه‌های دیگر چنان استعدادی از خود بروز داده بود که برای پاییز سال بعد در مدرسه به او جایی دادند.

الیزابت با شور و هیجان همیشگی‌اش نوشته است: «من، لامای بیچاره، حس کردم که سرنوشت اتفاق بسیار بدی برایم رقم زده است. از خوردن غذا امتناع کردم و در خاک فرو افتادم تا بمیرم». او نالان از این بود که برادرش ماه‌ها از خانه دور خواهد بود. با نزدیک شدن روز عزیمت، مادرش روبالشی‌های خیس از اشک نیچه و الیزابت را پیدا می‌کرد. در ابتدا نیچه به‌شدت دلتنگ خانه بود. از این دلتنگی به معلمش پناه برد و او پیشنهاد داد خود را غرق کار کند و اگر این کمکی نکرد به خدا پناه ببرد. قوانین مدرسه بسیار سخت‌گیرانه بود و او یک بار در هفته مادر و خواهرش را فقط برای مدت کوتاه عذاب‌آوری می‌دید. عشقش به موسیقی ادامه داشت و به گروه کُر مدرسه پیوست و با بداهه‌نوازی‌های خیره‌کننده پیانو، معلمان و هم‌کلاسی‌هایش را مسحور می‌کرد. وقتی سوار بر یکی از  امواج بلند، پرتلاطم و پیوسته روان نوآوری‌های خوش‌آهنگش می‌شد، همه دور پسرک چارشانه‌ای جمع می‌شدند که عینکی ضخیم داشت و موهای بلندش را با حالتی غیرمعمول عقب زده و در وضعیتی ناراحت در چارپایه پیانو فرو رفته بود. حتی کسانی که او را تحمل‌ناپذیر می‌دانستند، همچون شعبده‌بازی روی صحنه او را نگاه می‌کردند. در هوای طوفانی قوی‌ترین الهام‌ها به سراغش می‌آمد و هنگام پیچیدن صدای صاعقه در آسمان، به اوج سرخوشی می‌رسید. سرسپردگی مذهبی‌اش همچنان پرشور و حرارت بود و می‌خواست که به تبعیت از پدرش وارد کلیسا شود. در همان سال رمانی نوشت به نام «یوفوریون» که نیچه به شادمانی آن را «رمان کوتاه زننده»اش نامید، نوشته‌ای برآمده از دوران نوجوانی که مرزشکنانه بود و به کام‌جویی می‌پرداخت.

در مدرسه  شولپفورتا حمله‌های وحشتناک بیماری مزمن نیچه، سردردهای کورکننده‌اش، گوش‌های چرکین، التهاب معده، و تهوعش را با روش‌هایی خفت‌آور درمان می‌کردند. او را در اتاقی تاریک می‌خواباندند و روی لاله گوشش زالو می‌گذاشتند تا از سرش خون بمکد. از این درمان متنفر بود و می‌دانست هیچ فایده‌ای برای او ندارد. پزشک مدرسه، کوری مطلق او را پیش‌بینی کرده بود. ولی نیچه از محدودیت‌های جسمی و پیش‌بینی‌های ناامیدکننده انگیزه می‌گرفت و از تک‌تک لحظه‌های مفیدی که برایش پیش می‌آمد، استفاده می‌کرد. میلش به کار شگفت‌انگیز بود.

سال بعد به آنا رِتِل، خواهر یکی از هم‌شاگردی‌هایش علاقه‌مند شد. دختری ریزاندام و بسیار زیبا که پیانو هم خوب می‌نواخت و اجراهای دونفره روی صندلی پشت پیانو، نزدیکی آن‌ها را بیشتر می‌کرد. وقتی زمان آن شد که آنا به برلین بازگردد، نیچه کیفی حاوی چند قطعه که برای پیانو نوشته بود به او داد و به این ترتیب اولین آشنایی لطیف نیچه با عشق به پایان رسید.

نیچه در حالی که معلم ریاضی‌اش از دادن دیپلم به او خودداری می‌کرد، مدرسه را به قصد دانشگاه بن ترک کرد و در چهار سپتامبر فریاد برکشید: «به خوشی تمام شد. آه، روزهای شکوهمند آزادی فرارسیده‌اند!».

نیچه در اکتبر‌۱۸۴۶ در دانشگاه بن ثبت‌نام کرد و با وجود علاقه به لغت‌شناسی، وارد دانشکده‌ الهیات شد. دلتنگ مادر و خواهرش بود و اولین بار بود که نمی‌توانست پیاده به دیدن آن ها برود. بن در پانصد کیلومتری خانه بود. آن‌ها هنوز باور داشتند که نیچه مانند پدر قصد پیوستن به کلیسا را دارد  و او نیز واقعیت را به آن‌ها نگفته بود.

نیچه به امید بحث‌های علمی و گفت‌‌و‌گوهای جمعی به انجمن برادری «فرانکونیا» پیوست اما در عوض دید که دارد پارچ‌پارچ آبجو می‌نوشد و نغمه‌های باده‌گساری انجمن را فریاد می‌زند. در تلاش برای همرنگی با این جماعت، با تقلا خود را به درون چیزی کشاند که آن را وضع آشفته عجیب و غریبی از جنس حرکات گیج‌کننده و برانگیختگی پرشور توصیف کرده است.

در آن زمان زخم ناشی از دوئل نشانی ضروری برای افتخار بود و نیچه برای به دست آوردنش رویکردی نامتعارف در پیش گرفت. قبلاً در شمشیربازی شکست خورده بود. با مردی به نام دی آشنا شد که او را بسیار شبیه به خودش می‌دانست. به او پیشنهاد کرد با حذف تمام مقدمات دوئل کنند و او هم محترمانه این درخواست را پذیرفت. شمشیرهای براق حدود سه دقیقه پیرامون سرهای بدون پوشش آن‌ها به حرکت درآمدند تا اینکه شمشیر آقای دی به نوک بینی نیچه برخورد کرد و بلافاصله خون بیرون جهید و افتخار حاصل شد. این زخم چنان کوچک است که در عکس‌های نیچه مشخص نیست اما رضایت عظیمی برای او بوجود آورد.

اعضای فرانکونیا زیاد به فاحشه‌خانه‌های کلن سر می‌زدند. نیچه در فوریه ۱۸۶۵ به بازدید از این شهر رفت و راهنمایی هم برای خود استخدام کرد. از راهنما خواست تا او را به رستورانی ببرد. راهنما پیش خود فکر کرد که نیچه از گفتن چیزی که می‌خواهد خجالت می‌کشد و او را به جای رستوران به فاحشه‌خانه برد. «ناگهان خود را در محاصره نیم دوجین موجود با لباس‌های توری پولکی دیدم که آرزومندانه به من خیره شده‌اند. لحظه‌ای متحیر در مقابلشان ایستادم؛ سپس گویی حسی غریزی مرا به‌سوی پیانو راند که انگار تنها چیزی بود که در آنجا روح داشت و یکی دو آکورد نواختم. موسیقی به اندامم جانی بخشید و بلافاصله از‌آنجا بیرون زدم».

برخی اعتقاد دارند که ماجرا فقط به نواختن یکی دو آکورد ختم نشده مگر اینکه بیماری سفلیس که منجر به نرمی مغز نیچه شد ناشی از پیامدهای نشستن بر صندلی پیانو بوده باشد!. بعدها ارتباط بیماری سفلیس با نرمی مغز از طرف متخصصان رد شد اما در سوابق پزشکی نیچه دو بار ابتلا به سوزاک وجود دارد؛ واقعیتی که به هنگام سلامت عقل به آن اعتراف کرده بود. در طول دو نیم‌سالی که نیچه در بن گذراند، علاقه اصلی‌اش همچنان موسیقی و آهنگ‌سازی بود. بابت خرید پیانو چنان مقروض شد که موقع کریسمس پول خرید بلیط برای رفتن پیش خواهر و مادرش را نداشت و به جبران دفتری حاوی هشت اثر موسیقی تألیف‌شده، همراه با پوشش گران‌بهایی از چرم مراکشی برای خواهرش فرستاد. در دستورالعملی که همراه دفترچه فرستاده بود با جزئیات مفصل و خسته‌کننده به لامای عزیزش توضیح می‌داد که چطور باید آن‌ قطعات را بنوازد و بخواند: «جدی، کمی غمگین، با بهره‌گیری از انرژی صبحگاهی، با کمی پیچ‌و‌تاب و یا گاهی با شورمندی بسیار».

بعد از ماجرای فاحشه‌خانه، در مراسم  عید پاک شرکت نکرد. شرکت در این مراسم برای مسیحیان معتقد واجب است و این کار نیچه وحشت عمیقی در دل مادر و لاما انداخت. از نظر آن‌ها ارتداد نیچه، نقض تنها هدف واقعی زندگی یعنی پیوستن دوباره آنها به پدر در بهشت بود. بن دستاورد چندانی برای او نداشت. مقروض شده بود و شب‌ها دیر می‌خوابید. روماتیسم دست هم به جمع بیماری‌هایش اضافه شده بود. بدخلق و طعنه‌زن شده بود زیرا پشیمان بود از زمان و پولی که صرف ماتریالیسم آبجومحور و خوش‌منشی توام با بی‌فکری کرده بود. یکی از استادان محبوبش دانشگاه بن را ترک کرد و به دانشگاه لایپزیک رفت. نیچه هم دنبالش رفت. در این دانشگاه زندگی‌اش نظمی که می‌خواست را گرفت. صبح زود برای شرکت در کلاس‌های دانشگاه بیدار می‌شد و ساعت‌ها مطالعه می‌کرد. در همین زمان بود که انجمن کلاسیک را برای تبادل مباحث لغت‌شناسی دایر کرد.

در سال ۱۸۶۷ نیچه به بخش سواره‌نظام هنگ توپ‌خانه صحرایی فراخوانده شد. به سربازان توپ‌خانه آموخته بودند که در حین حرکت سوار بر اسبشان شوند و جسورانه خود را روی زین بیاندازند. نزدیک‌بینی چشمان نیچه باعث شده بود فاصله‌ها را خوب تشخیص ندهد و در ماه مارس با پرشی اشتباه سینه‌اش را به دسته سخت زین بکوبد. همان شب از حال رفت و با زخمی عمیق در سینه به بستر منتقل شد. زخم تا ماه‌ها خوب نمی‌شد تا اینکه به دریاچه آب شور معدنی در روستایی دلگیر و همیشه بارانی رفت. درمان جواب داد اما جای جراحتی عمیق در تنش به‌جا ماند. در نتیجه این اتفاق، به طور موقت از خدمت معاف شد. در ۱۵اکتبر۱۸۶۸ بیست‌و‌چهارمین سالروز تولدش را جشن گرفت و سه هفته بعد اولین ملاقات شکوهمندش با ریچارد واگنر اتفاق افتاد. مدت کوتاهی بعد از آن دعوت‌نامه‌ای را برای پذیرش کرسی فیلولوژی (لغت‌شناسی) در دانشگاه بازل دریافت کرد. پیشنهاد حیرت‌انگیز بود؛ نیچه هنوز دانشجو بود. دو نیم‌سال در دانشگاه بن و دو نیم‌سال در دانشگاه لایپزیک گذرانده بود و از هیچ‌کدام مدرکی نگرفته بود. دانشگاه  لایپزیک به توصیه استادان نیچه بدون آزمون به او مدرک دکتری داد و در آوریل با دستمزدی به مبلغ سه هزار فرانک در مقام استاد فیلولوژی کلاسیک در دانشگاه مشغول به کار شد. دانشگاه به او اصرار کرد که تابعیت پِروسی‌اش را فسخ کند تا دوباره به ارتش فراخوانده نشود. پیشنهاد تابعیت سوئیسی به او دادند. با اینکه نیچه تابعیت پروسی‌اس را فسخ کرد اما هیچ‌وقت پیش‌نیازهای لازم برای کسب تابعیت سوئیس را هم به دست نیاورد و تا آخر عمر با زندگی در هتل‌ها بدون تابعیت ماند. در این دانشگاه بود که فهمید تا چه حد عاشق تدریس است. بیماری همچنان آزارش می‌داد و باوجود لنزهای ضخیم عینکش همچنان صورتش را به دفتر یادداشت می‌چسباند. جریان رود راین روحش را به شدت برمی‌انگیخت. در پیاده‌روی‌هایش در شهر، پژواک رود و سایش آن بر دیوارهای بلند خیابان‌های قرون‌وسطایی همراهی‌اش می‌کرد. در شهر ظاهری مطبوع داشت و در انتخاب پوشش دقیق و ظریف بود و سبیل بزرگ و چشمان گودافتاده و کمابیش محزون، ظاهرش را متمایز کرده بود. دوست داشت خود را سالخورده‌تر نشان دهد و کلاه سیلندری خاکستری بر سر می‌گذاشت که فقط او و رایزنِ ایالتیِ پیرِ شهر آن را بر سر می‌گذاشتند.

پس از قبول مسئولیت استادی در بازل حسی آزاردهنده از نقش‌هایی که باید هر روز آن را ایفا کند داشت. او جوانی بود که شبیه پیرمردها لباس می‌پوشید تا خود را حکیم نشان دهد، دانشجوی لیسانسی بود که نقش استاد را ایفا می‌کرد، پسری خشمگین بود که نقش پسر خوب را برای مادر آزاردهنده‌اش بازی می‌کرد و برای بزرگداشت پدر مسیحی درگذشته‌اش، پسری مهربان و وظیفه‌شناس بود و در عین حال داشت ایمان مسیحی‌اش را نیز آرام آرام از دست می‌داد. مسئله بدون تابعیت بودنش هم مطرح بود، یعنی آن هویت صوری که همه این نقش‌ها در آن تحقق می‌یافتند. شخصیتش سراسر چندپاره بود و خودش را درونِ حالتِ شوپنهاوریِ تقلا و رنج می‌دید.

دیدار با واگنر

در جهان موسیقی، این موسیقی واگنر بود که طلسمی ابدی بر نیچه انداخت. وقتی به آن گوش می‌داد نمی‌توانست آرامشش را حفظ کند. تارو پودش به لرزه درمی‌آمد و رشته‌های عصبی بدنش مرتعش می‌شد. هیچ‌چیز دیگری چنین حس نافذ و ماندگاری در درونش ایجاد نمی‌کرد. آیا آنچه تجربه می‌کرد، احساس دسترسی مستقیم به اراده بود؟ آرزوی دیدار با استاد را داشت. روز دوشنبه ۱۵مه۱۸۶۹ با کارت دعوتی در دست به خانه واگنر رفت. واگنر برای دیدار با نیچه، که کارش فهم و استمرار امور متعلق به دوران باستان بود، لباسی رنسانسی‌ به تن کرده بود: ژاکت مخمل تیره، شلوار سه‌ربعی، جوراب ساق‌بلند مخمل، کفش سگک‌دار و کلاه بِرِه رامبرانت. واگنر دو برابر نیچه سن داشت و در آن دوران در سراسر اروپا و آمریکا شهرت داشت. خوشامدگویی‌اش به نیچه گرم و صمیمی بود و همزمان که او را به داخل هدایت می‌کرد، او را از میان اتاق‌هایی عبور می‌داد که باسلیقه‌ای بی‌نظیر چیده شده بود؛ سلیقه‌ای مشترک بین آهنگ‌ساز و حامی سلطنتی‌اش، پادشاه لودویگ. اقامتگاه، بسیار زیبا و اشرافی بود و به جز پادشاه، که هزینه خانه را می‌داد و اتاقی مخصوص در آن جا داشت، نیچه هم صاحب یکی از اتاق‌های آن قصر زیبا شد و در طول ۳ سال بعد، ۲۳ بار به آنجا رفت و این خانه با عنوان جزیره شادکامان همیشه در ذهنش زنده ماند. هرچه بیشتر با خانواده واگنر رفت‌و‌آمد می‌کرد، بیشتر شیفته کوزیما، معشوقه و بعدها همسر واگنر می‌شد و از تدریس لغت‌شناسی زده می‌شد.

نیچه می‌خواست فلسفه تدریس کند و این پیشنهاد را به هیئت آموزشی دانشگاه داد که به خاطر نداشتن مدرک در این حوزه رد شد. در سال ۱۸۷۰ به جنگ رفت و پس از گذراندن دوره پرستاری تصمیم گرفت تا به مجروحان جنگی کمک کند. از جنگ خاطرات وحشتناکی در او بجا ماند که هرگز از آنها حرفی با کسی نزد. در همین دوران به دیفتری مبتلا و ماه‌ها بستری شد. بعد از بهبودی مدتی به ایتالیا رفت تا از هوای گرم رشته کوه‌های آلپ سلامتی‌اش را بازیابد. این سفر منجر به نوشتن اولین کتاب نیچه ۲۷ساله، به نام «زایش تراژدی» شد. در زایش تراژدی است که نیچه برای اولین بار وحشت از هستی را عریان به نمایش می‌گذارد. او در بخش اول کتاب چنین نوشته است: «شاه میداس، سیلنوس را در جنگل پیدا می‌کند و عاجزانه از او می‌پرسد خواستنی‌ترین چیز برای بشر چیست؟ سیلنوس در ابتدا سکوتی گزنده اختیارمی‌کند و در نهایت با فشارهایی که از سوی شاه میداس بر او وارد می‌شود، با خنده‌ای گستاخانه این‌گونه لب به سخن می‌گشاید که آه، ای نژادِ مصیبت‌زدهٔ فانی… چرا مرا وادار به بیان چیزی می‌کنید که به صلاح شماست هرگز آن را نشنوید؟ خواستنی‌ترین و بهترین چیز مطلقاً از دسترسِ شما خارج است: زاده نشدن، نبودن، هیچ بودن. اما در درجهٔ دوم بهترین و خواستنی‌ترین چیز همانا… هر چه زودتر مُردن است». به اعتقاد نیچه یونانیان به خوبی وحشت هستی و وجود را درک می‌کردند و به همین دلیل است که برای پوشاندن این حقیقت تلخ، هنرهای زیبا و خدایان اُلِمپی خویش را همچون یک لفافه و استتارِ رویاگونه آفریدند. تماشاگران یونانی با کنکاش در ورطه تاریک رنج‌های بشری که توسط شخصیت‌های تراژدی بر صحنه بازنمایی می‌شد، شادمانه به زندگی آری گفتند و آن را شایسته و سزاوار زیستن یافتند.

بعد از مدتی واگنر و کوزیما اقامتگاه سحرآمیز را به مقصد سالن تئاتر جدید خود ترک کردند و نیچه بعد از آن نتوانست بدون اینکه صدایش بلرزد، از آن دوران یاد کند.

در اواخر سال ۱۸۷۲ و به‌ واسطه نقدهایی که بر کتاب «زایش تراژدی» نوشته شد، نیچه در دانشگاه و در شهر بازل بدنام و متهم به شیادی شد. استادان او را دشمن فرهنگ می‌نامیدند ولی زمان همه چیز را از یاد آکادمیسین‌های پرشور پاک کرد.

چشمانش بیشتر از گذشته ضعیف شده بود و از دیگران برای نوشتن مطالبی که می‌خواست بنویسد کمک می‌گرفت. نیچه سی‌ساله می‌شد و فقط برخی نوشته‌های کم‌مخاطب و شهرتی رو به زوال داشت. پدرش در ۳۵ سالگی مرده بود و همیشه این فکر در سرش بود که او هم در همان سن خواهد مرد. هر روز بیماری‌‌هایش غیرقابل کنترل‌تر می‌شد و درمان‌های مختلف هیچ تأثیری بر او نداشت. به تعبیر خودش، به جماعت یرقان‌زده سراسر جهان  پیوسته بود که از یک چشمه آب معدنی به دیگری می‌رفتند. متون پزشکی را با ولع می‌خواند و می‌دانست داروهایی که می‌خورد، تأثیری بر حالش ندارد. ساده‌لوحانه به طالع‌بینی باور داشت. اما به نحوی در درونش آگاه بود که مردمان شبیه به او هیچ‌گاه فقط جسمشان رنج نمی‌بیند، همه چیز گره خورده به بحران‌های روحی است بنابراین هیچ نمی‌دانست که پزشکی و مطبخ‌ها چطور می‌توانند او را بهبود دهند.

در آوریل۱۸۷۶ به گوشش رسید که فردی به نام کنتس دیوداتی که در ژنو زندگی می‌کند، زایش تراژدی را به فرانسه ترجمه کرده است. نیچه برای پیدا کردن او سوار قطار شد و وقتی رسید متوجه شد کنتس را در آسایشگاه روانی زندانی کرده‌اند اما تجدید دیدار با هوگو فُن، رهبر ارکستر ژنو، غیبت کنتس را جبران کرد. هوگو در میان شاگردانش دختری ۲۳ساله داشت که زیبایی و ظرافتش بسیار ستایش می‌شد. نامش ماتیلدا ترامپِداخ بود. نیچه فقط یک هفته در ژنو بود و در این مدت مجذوب ماتیلدا شد. در امتداد ساحل دریاچه، نیچه مضمون بایرونیِ رهایی از ستمگری را به او شرح می‌داد که ماتیلدا به شکلی غیرمنتظره حرفش را قطع کرد و گفت برایش خیلی عجیب است که مردان، زمان و انرژی زیادی را صرف از میان برداشتن محدودیت‌هایی سراسر بیرونی می‌کنند در حالی که محدودیت‌های درونی‌اند که واقعاً مانعی بر سر راهشان‌ هستند. این استدلالی بود که روح نیچه را به آتش کشید. همان شب پشت پیانو نشست تا ماتیلدا را مهمان یکی از بداهه‌نوازی‌های پرشورش کند. تک‌نوازی تمام شد و مقابل ماتیلدا تعظیم کرد و نگاه پراحساس نافذی به چشمانش انداخت. بعد به طبقه بالا رفت تا نامه پیشنهاد ازدواجش را بنویسد: «تمام شجاعت قلبتان را احضار کنید تا از سوالی که می‌خواهم بکنم وحشت‌زده نشوید. آیا همسر من می‌شوید؟».

نیچه خبر نداشت که ماتیلدا در واقع پنهانی عاشق هوگو فُن پیر است و سرسختانه تا ژنو او را دنبال کرده به این امید که همسر سومش شود. آرزویی که به آن رسید.

در ۲مه۱۸۷۹، با استناد به بیماری که روز به روز وخیم‌تر می‌شد، رسماً از سمت استادی استعفإ کرد. امید به پزشکان بسته بود که گفته بودند کار تدریس و نوشتن، علت وضعیت سلامت وحشتناکش است. در ۳۰ ژوئن، دانشگاه با استعفایش موافقت کرد و به او مستمری سه‌هزار فرانکی شش‌ساله‌ای اعطا کرد. طی هشت سال گذشته پیوسته مقیم سوئیس نبود و از این رو صلاحیت لازم برای دریافت شهروندی آن کشور را نداشت. از بدون تابعیت بودنش استقبال کرد. به آرزوی کودکیش شکل واقعی داد و برجی قدیمی در یکی از دیوارهای شهر ناومبورگ  اجاره کرد. جایی که در آن می توانست ارزان زندگی کند و به کار باغبانی بپردازد. اما فقط شش هفته زمان برد تا متوجه شود این کار به سلامتی بیشتر نیاز دارد و چنین بود که سال‌های آوارگیش آغاز شد. «اینک انسان»، خودزندگی‌نامه‌ای است که در سال ۱۸۸۸ نوشت، یعنی زمانی که بین سلامت عقل و جنون در تناوب بود.

سالومه نابغه اغواگر

هشت ماه از زندگی نیچه که گفته می‌شود پربارترین دوره زندگی اوست، به شدت تحت تأثیر دو دوست او یعنی لو فون سالومه و پاول ری است. سالومه دختری نیمه‌روسی ۲۱ساله‌ای بود که تبارش به آلمان می‌رسید. تحت تأثیر ممنوعیت تحصیل زنان در روسیه با مادرش به سوییس رفت و در دانشگاه زوریخ، که اولین دانشگاهی بود که اجازه تحصیل به زنان را می‌داد، به تحصیل در رشته تاریخ عمومی ادیان پرداخت. نبوغ و استعداد او به حدی بود که استادش در دانشگاه زوریخ پس از گذشت تنها یک ماه از آشنایی با او، اثر ماندگار خود، باورهای مسیحی را «به یاد و خاطره دوستیِ صمیمانه‌ لو سالومه» تقدیم کرد. سالومه همزمان با تاریخ ادیان، تاریخ هنر را هم فرا می‌گرفت. او شبانه‌روز مطالعه می‌کرد و کم‌کم به سرفه‌های خونین دچار شد. لو با شدت گرفتن این بیماری تحصیل را نیمه‌کاره رها و به پیشنهاد پزشکان به جنوب اروپا و ایتالیا نقل مکان کرد. سالومه نمی‌دانست سفر به ایتالیا نقطه عطف بزرگی در زندگیش خواهد بود. در ایتالیا بود که در یک میهمانی با پاول ری آشنا شد. ری در اولین ملاقات چنان دلباخته سالومه شد که از او خواستگاری کرد اما سالومه این درخواست را رد کرده و از او خواست به عنوان یک دوست در کنارش باشد. پاول  که چند هفته قبل با نیچه دیدار داشت، با این ایده که این دخترک باهوش می‌تواند نیچه را از تنهایی و انزوا نجات بخشد، پیشنهاد کرد دوستش نیچه نیز در این دوستی شریک باشد. پاول و دوستانش در نامه‌هایی جداگانه به نیچه، لو را شگفت‌انگیز توصیف کرده و عنوان کردند حتماً باید با او آشنا شود. نیچه در نامه‌ای در پاسخ به آن‌ها گفت: «به این بانوی روسی سلام مرا برسانید، من به چنین روحیه‌هایی بسی علاقمندم و محتاج به وجود چنین انسان‌هایی برای برنامه ده ساله خود می‌باشم».

پل و لو تصمیم گرفتند هم‌خانه شوند و این مسأله به شدت مادر سالومه را عصبانی کرد. برای میانجی‌گری به کشیشی پروتستان مراجعه کرده و از او برای راضی کردن دخترش کمک گرفت، غافل از اینکه کشیش نیز در اولین برخورد با سالومه از او خواستگاری کرده و جواب رد شنید.

لو پیش از اینکه حتی نیچه را ملاقات کند، تصمیم گرفته بود در عشقی سه‌نفره با او و ری زندگی کند. آن را به شکل تثلیث مقدسی تجسم کرده بود که تا مرز انفجار آکنده از معنویت و تیزبینی است. نیچه به رم سفر کرد و در آوریل۱۸۸۲ در کلیسای سن‌پتر آن دو را ملاقات کرد. نیچه با کلماتی آشکارا از پیش تمرین‌شده احوالپرسی کرد: «از کدامین ستارگان با هم به اینجا فروافتاده‌ایم؟» و پاسخ سرد سالومه را شنید: «از زوریخ».

لو با آن همه ادعای جان‌سپاری، هیچ یک از کتاب‌های نیچه را نخوانده بود. سالومه الهه بود و تأثیر عمیقی بر نیچه گذاشت. او در کتابی با عنوان «فردریش نیچه با نگاهی به آثارش»، نیچه را چنین توصیف کرد: «او بسیار کم حرف بود. در زندگی معمولی، فردی بسیار محترم با لطافتی شبیه زنان و روحیه‌ای پیوسته نیک‌خواه برای دیگران بود. یادم می‌آید وقتی برای اولین بار با او حرف زدم روزی بهاری در کلیسای سن‌پتر رم بود. در آن لحظه‌ها رفتار بسیار متکلفانه او مرا شگفت‌زده کرد. هر چند دهان او را هیچ‌گاه نمی‌شد با آن سبیل پر پشت و شانه‌زده دید، اما خطوط حرکت آن بسیار مشخص و صدای خنده‌اش بسیار کوتاه بود و کاملاً آرام و شمرده حرف می‌زد. راه رفتن او متفکرانه و آرام بود و کمی شانه‌هایش را خم می‌کرد. سیمای ظاهریش در میان جماعت نشان‌گر فردی تنها و گریزان از مردم بود».

نیچه در همان دوره کوتاه، پس از ملاقات دوم سالومه را از پاول خواستگاری کرد که همین از صمیمیت دوستی این سه نفر کم کرد. چیزی که نیچه از آن خبر نداشت این بود که لو مخالف ازدواج بود. در سراسر زندگی‌اش هربار ترجیح داد که با دو مرد زندگی کند. پنج سال بعد ازدواج کرد اما فقط به این دلیل که خواستگارش با فرو کردن چاقویی در سینه خود تهدید کرد که اگر پاسخ رد بدهد، کار را تمام خواهد کرد. ازدواجشان ۴۵ سال دوام آورد بدون اینکه به مرحله هم‌بستری برسد.

نیچه برای مدتی دست از درخواست خود برداشت و به دوستی سه نفره خود با لو و پاول رضایت داد اما این دوستی جلوی خواستگاری مجدد او را در چند ماه بعد نگرفت.

رابطه نیچه و سالومه تبدیل به رابطه استاد و شاگردی شد و نیچه چیزی از فلسفه‌اش را نزد لو فاش کرد که هرگز پیش هیچ‌کس سخنی از آن نگفته بود. این گفتگوها به قدری روی نیچه تأثیر گذاشت که نخستین قدم‌های خود برای نگارش «چنین گفت زرتشت» را با نوشتن رساله «حکمت شادان» برداشت. سالومه اما از نوشته‌های او چندان تأثیر نمی‌گرفت و اصرار کرد به موضوعاتی در باب ادیان و روان‌شناسی بپردازد. او گفتگوهای بی‌حد و مرز خود با نیچه را گفتگوی دو ابلیس توصیف کرد. در سه هفته اقامت آن دو در تاوتنبورگ، سالومه در نامه‌ای به پاول گفت: «ما هر دو شاهدیم که نیچه چون پیامبر دینی جدید می‌خواهد خود را مطرح کند. او از آموزش من صرف‌نظر کرده و من نباید به دنبال او باشم، بلکه باید خود را جستجو کنم».

لو، پاول و نیچه به لایپزیگ رفتند و دوره‌ای سرشار از فعالیت را آغاز کردند. هر سه باهم به تئاتر می‎رفتند و کار می‌کردند. صمیمیت سالومه و پاول بیشتر شده بود و قبول این موضوع برای نیچه خیلی سخت بود. آن دو در ۵نوامبر۱۸۸۲  نیچه و لایپزیگ را به مقصد خانه همسر پاول در برلین ترک کردند. بعد از این تاریخ نیچه هرگز لو و پاول را ندید ولی تمام سال آینده‌اش را به نامه‌نگاری با لو گذراند. در این دوران نیچه گاهی سالومه را بیمار و در مرز جنون، گاهی دوست مهربان و گاهی غیرقابل اعتماد و خشن می‌خواند و یک‌ بار نیز از او خواست اگر خودکشی کرد او را ببخشد. نیچه که بخش بزرگی از نگاشته‌های خود را مدیون دوستی با سالومه می‌دانست، می‌نویسد: «چندان با هم موافق نبودیم، اما اگر نیم‌ساعتی با هم صحبت می‌کردیم بسیار خوب بود. از هم نکات فراوان آموختیم و این چنین من در مدت دوازده ماه توانستم بیشترین و والاترین آثارم را بنویسم». نیچه در لو آن مریدی را یافت که مدت‌ها به دنبالش بود؛ ایزدبانویی قاهر و زنده‌دارنده اندیشه‌اش.

نیچه در جمع دوستان خود فردی راحت و بسیار جسور بود، به همین دلیل نیز در لوزان تصمیم گرفت تا لو و پاول را به عکاسی ببرد و سندی از این دوستی سه نفره فراهم آورد. حالا درست یا غلط، به شکلی ابدی این عکس با جمله‌ای مرتبط شده‌ است که نیچه در چنین گفت زرتشت در دهان پیرزنی می‌گذارد: «نزد زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش نکن!». شاید این عکس بازیگوشانه، ایده لو بوده باشد، شاید هم نیچه. بی‌شک ایده پاول نبوده است. دو مرد همچون اسبان گاری بین مال‌بند گاری زراعی ایستاده‌اند. لو روی گاری خم شده و با چهره‌ای بازیگوش و مصمم تازیانه‌ای را در هوا تکان می‌دهد. این عکس بعدها در محافل روشنفکری دست به دست چرخید و الیزابت را همچون کوه آتشفشان غُراند.

در این دوره احساسات نیچه لحظه به لحظه نسبت به اطرافیانش تغییر می‌کرد. مدتی خواهرش را مورد خشم خود قرار می‌داد و اندکی بعد سالومه و مدتی نیز پاول را. او در نامه‌ای به خواهرش می‌نویسد: «باارزش‌ترین و پرفایده‎ترین دوستی من تاکنون با لو سالومه بوده‌است. تازه از زمان همین آشنایی، من برای نگارش زرتشت پخته شدم. این دوستی را به خاطر تو از دست دادم. لو با استعدادترین و خوش‌فکرترین مخلوقی‌ است که در ذهن انسان می‌گنجد».

تأثیر سالومه را در آثار و اندیشه‌های متفکران بسیاری می‌توان یافت. ادوارد مونش، زیگموند فروید، گئورگ براند، پتر گاست، کوزیما و ریچارد واگنر، راینر ریلکه، پاول ری،  فردریش نیچه و همسر ایران‌شناس سالومه، فردریش کارل آندریاس تعدادی از مشهورترین نام‌هایی هستند که از سالومه در آثار خود یاد کرده‌اند. شاید اگر تحصیل زنان در آن دوره منع نمی‌شد سالومه می‌توانست نامی از خود در دوران مردسالاری بر جای بگذارد و اثری شگرف‌ از خود بیافریند.

آغاز پایان

سال ۱۸۸۲ که با آشنایی با سالومه  بسیار خوب آغاز شده بود، با رفتن او رفته‌رفته سخت‎تر می‌شد. یکشنبه‌ پس از رفتن لو، نیچه با قطار به سوی مادرش در ناومبورگ  رفت و به سرعت وارد نقش پسر فداکار شد. همه چیز آرام بود تا اینکه نامه‌ای از طرف الیزابت، که برای دیدار با سالومه به ایتالیا رفته ولی در حد مرگ به او حسادت کرده و از او متنفر شده بود، رسید و در آن همه پلیدی‌ها و بی‌حیایی‌های این زن را که نام خانواده نیچه را به لجن کشیده بود، فاش کرد و منجر به مشاجره‌ای شدید بین مادر و پسر شد. فرانتسیسکا نیچه را نفرین کرد و حرف‌هایی به او زد که نیچه هیچ‌وقت آن‌ها را فراموش نکرد. به لایپزیک فرار کرد و وضعیت سلامتش باز هم بدتر شد. بی‌خوابی به شدت به او فشار می‌آورد و برای فائق آمدن به آن شروع به مصرف تریاک و در ادامه هیدرات کُلرال کرد؛ دارویی بسیار قوی که برای بی‌خوابی تجویز می‌شد و نیچه خود با عنوان «دکتر نیچه» نسخه‌های آن را می‌نوشت. مصرف این دارو را پس از آن‌ که دچار توهم شد، کنار گذاشت. عده‌ای دلیل جنون او را در سال‌های آخر عمرش مصرف این دارو می‌دانند.

نیچه رفته‌رفته از شوپنهاور فاصله گرفته و آثارش را از زبان زرتشت می‌نوشت. پس از واگنر دوستان بسیار معدودی داشت و کتاب‌هایش به ندرت فروش می‌رفت. او در سال ۱۸۸۵ با قرض گرفتن شش‌هزار فرانک از دوستانش، فقط چهل نسخه از کتاب «چنین گفت زرتشت» را به صورت شخصی چاپ کرد و تعدادی از آن‌ها، صرفاً از روی ادب توسط نزدیکانش خریداری شد.

در همین سال‌ها بود که درخواست او برای استادی دانشگاه لایپزیگ به دلیل آن‌چه که مخالفت با اساس مسیحیت و مفهوم خدا خوانده شد، رد شد. در آن سال‌ها به خاطر مشکلات مالی، تلاش کرد فردریش هگار را راضی به اجرای برخی از آهنگ‌هایی که ساخته بود کند اما تلاشش به جایی نرسید. برای همین از زوریخ به ونیز نقل مکان کرد اما ونیز برایش یک ناامیدی بزرگ بود. برای مدیریت هزینه‌ها مدام از این خانه به آن خانه می‌رفت و همزمان الیزابت او را با نامه‌هایی در توصیف عشقش به برنهارد فورستر بمباران می‌کرد. آن دو در ۲۳مه همان سال با هم ازدواج کردند. نیچه به جشن عروسی آن‌ها نرفت.

ششم ژوئن۱۸۸۵ نیچه ونیز را ترک و به سوئیس رفت. آب و هوای سیلس‌ماریا برای او بسیار خوش‌آیند بود و تصمیم به نوشتن نقدی بر «چنین گفت زرتشت» گرفت، با این‌حال نتوانست آن را به پایان برساند. حوالی ماه اوت گرمای دلنشین هوا رو به سرما می‌رفت و این نیچه را با توجه به رژیم غذایی سختی که گرفته بود، آزار می‌داد. از طرفی هم عذاب وجدانی که نسبت به خواهر و مادرش در خود احساس می‌کرد، او را به سوی خانه فرامی‌خواند. بنابراین در ماه اکتبر سیلس‌ماریا را به سمت ناومبورگ  ترک کرد. جشن تولد ۴۱سالگی‌اش را پس از سال‌ها در کنار مادر، خواهر و عضو جدید خانه، برنهارد جشن گرفت اما فقط دو روز توانست فضای غریب خانه را تحمل کند و زادگاهش را به سمت هامبورگ ترک کرد.

در طول دو سال بعدی، نیچه هنگام پرسه‌زنی در زیباترین اماکن اروپا، زندگی در مهمان‌خانه‌ها و هتل‌های ارزان، ژر‌ف‌تر از قبل در خود فرو رفت. خاموش و مبادی آداب بود و ظاهری قوز کرده و فوق‌العاده ژنده داشت. کم غذا می‌خورد به این امید که رژیم جدید به التیام دردهایش کمک کند. اسیر بستر و رنجور در تخت‌های اجاره‌ای، کاملاً به مهربانی غریبه‌ها پشت‌گرم بود. نیچه به‌شدت به مسأله آب و هوا حساس بود و مدام در فصل‌های مختلف بین مکان‌های معتدل تا گرم در سفر بود.

وقتی در ۲۳‌فوریه‌۱۸۸۷ در نیس بود، زمین‌لرزه‌ای بزرگ در آن شهر اتفاق افتاد و اتاقش در پانسیون ویران شد. جایی که در آن بخش‌های سوم و چهارم «چنین گفت زرتشت» را نوشته بود تخریب شد. این ناپایداری چیزها، که اکنون خودش هم آشکارا بخشی از آن بود، آشفته‌اش می‌کرد.

چند ماه بعد دوباره به نیس بازگشت و حدود ۴ ماه یعنی از دسامبر‌۱۸۸۷ تا اواخر مارس‌۱۸۸۸ شادترین روزهای عمرش را سپری کرد. بعد از هشت زمستان پیاپی اولین باری بود که صبح‌ها با انگشتان کبود بیدار نمی‌شد. همچنین غذاهایی که در غذاخوری پانسیون سفارش داده بود، نشان از بهبود روحیه‌اش داشت. تا این سال پانزده کتاب چاپ کرده بود و زندگی‌اش وابسته به مستمری دانشگاهی مسیحی بود. بعد از اینکه کتاب‌هایش رنگ و بوی ضد مسیحی گرفت، هر لحظه منتظر بود که مستمری قطع شود.

در سال ۱۸۸۷ هدیه‌های نقدی دوستانش این امکان را برایش فراهم کرد که بدون ترس از ورشکستگی به چاپ آثارش ادامه دهد. مشغول نوشتن کتاب «غروب بت‌ها» بود. عنوان کتاب، ستیزه‌جویی آشکار با واگنر بود که اپرای چهارم و آخرش را «غروب خدایان» نام نهاده بود. قطعه آغاز با این جمله شروع می‌شود: «آنچه مرا از پای درنیندازد قوی‌ترم می‌سازد».

آخرین رنج

در ۲سپتامبر۱۸۸۸ نیچه کار نگارش «غروب بت‌ها» را به پایان رساند. این دومین کتابش در همان سال بود. او اکنون در وضعیت ثابتی از بی‌ثباتی، شعف و خشنودی از خویش و بی‌اعتنایی نسبت به جهان بود. حتی شرایط جوی را هم نادیده می‌گرفت که در گذشته، همچون خودکامه‌ای حاکم بر خلق‌و‌خو و توانمندی‌هایش، دور سرش می‌چرخید. وضعیت آب‌و‌هوای سیلس‌ماریا در اواخر تابستان همان سال افتضاح بود. مقدار حیرت‌انگیزی آب از آسمان به پایین روانه شد. در نامه‌هایش با شعفی پدرانه و دقتی میلی‌متری، آمار میزان بارش باران را می‌گنجاند. در ۲۰سپتامبر، سیلس‌ماریا را به مقصد تورین ترک کرد. سفرش بی‌حادثه نبود و بیشتر مسیر سیل‌زده بود. معمولاً این شرایط کافی بود که این زمین‌گیر همیشگی گرفتار بیماری زجرآور چند روزه شود اما نیروی آب باعث شده بود جانش آزاد شود. عنصر آب، اراده معطوف به قدرت خود را رها کرده بود.

در تورین وضعیت روحی نیچه رو به وخامت گذاشت و در نامه‌هایی که برای کریسمس ۱۸۸۹ به دوستانش نوشت، خودش را خدا و دیونوسوس نامید و گفت: «دارم همه یهودستیزان را تیرباران می‌کنم». دوستش فرانتس اُوِربک، شتابان به درمانگاه روانپزشکی بازل رفت تا نامه را به مدیر درمانگاه، پروفسور ویله نشان و بپرسد که باید چه کند. مشخص نیست که در صبح روز ۳ژانویه ۱۸۸۹ چه اتفاقی افتا. نیچه را دیدند که طبق معمول از خانه‌اش از میدان کارلو آلبرتو خارج می‌شود. مردم به دیدن به آن پیکر غمگین و منزوی و غرق در اندیشه که اغلب در راه کتاب‌فروشی بود، عادت داشتند. میدان مملو از اسب‌های پیر خسته بود که در انتظار مسافر میان تسمه‌های گاری‌ها و درشکه‌ها سر به‌ زیر‌ افکنده بودند. اسب‌های مفلوکی با دنده‌های بیرون‌زده که اربابانشان از آنان بیگاری می‌کشیدند. نیچه با دیدن درشکه‌چی که بی‌رحمانه اسبش را شلاق می‌زد فروپاشید. غرق در ترحم و گریان از دیدن این منظره دستانش را برای محافظت دور گردن اسب حلقه زد. صدایی از عمق حنجره‌اش به بیرون راه پیدا کرد: «مادر من احمق بودم!» و فرو افتاد.

به محض اینکه نیچه را به اتاقش در طبقه سوم رساندند، کسی را به داخل راه نداد. چندین روز از ته دل فریاد برآورد، آواز خواند، هذیان گفت و اصوات نامفهوم از دهانش درآمد. این وضعیت روز و شب ادامه داشت. پشت پیانو به شدت هیجان‌زده شد و موسیقی واگنریش را بلند و با قدرت هرچه تمام‌تر نواخت. کوبید، افتاد، رقصید، عریان و رقصان در شوریدگی مقدس و در آیین‌های سرمستانه دیونیسوس شرکت می‌کرد.

اوربک اولین نفر از دوستانش بود که به کمک نیچه آمد. صبح روز ۹ژانویه او نیچه را به آسایشگاه روانی بازل منتقل کرد. اولین تشخیص پزشکان با توجه به تجربه ابتلا به سوزاک و زخمی که روی آلت تناسلی او مشاهده کردند، سفلیس مغزی بود. مادر نیچه در بازل حاضر شد و او را به آسایشگاه روانی ینا، جایی نزدیک ناومبورگ برد.

اوربک بعدها از اشتباه خود ابراز پشیمانی کرد، چرا که فکر می‌کرد «باید قبل از آن‌که کسی بفهمد کار نیچه را در تورین تمام می‌کرد». دوراهی اخلاقی اوربک وقتی پیچیده‌تر شد که این فکر از ذهنش گذشت که شاید نیچه تظاهر به جنون می‌کرده است. اوربک می‌دانست که او به کنار زدن تفسیرهای متعارف از واقعیت علاقه‌مند بود، علاقه‌ای دیرین به جنون و مجانین داشت و غوغای مقدس ایزدی سرمست مجذوبش کرده بود. نیچه اغلب این فکر را مطرح کرده بود که فقط پوسته شکننده جنون است که می‌تواند ذهن بشر را برای رسیدن به کشف حقیقت کمک کند. این بهایی بود که باید پرداخته می‌شد. افلاطون گفته بود که بزرگ‌ترین نعمت‌ها فقط در پرتو جنون در یونان ظاهر شده بودند. اما نیچه جلوتر رفت و گفت: «تمام انسان‌های برتر که کشش مقاومت ناپذیری به افکندن یوغ اخلاق‌های حاضر و آماده داشته‌اند، اگر به راستی مجنون نبوده‌اند، چاره‌ای جز تظاهر به جنون نداشته‌اند». این تصور اوربک اما طی چهارده ماهی که نیچه در آسایشگاه ینا بسر برد، رد شد. این دیوانگی نقاب نبود، فریب نبود، ستایش الهگان هنر نبود، رازگونگی نیرومند اندیشه هم نبود. این آخرین انوار ذهنی درخشان بود که داشت فرو می‌مرد. نیچه در ۲۵اوت۱۹۰۰ درگذشت. او زیستن بر روی زمین را ارزنده می‌دانست و گفته بود: «زرتشت مرا عشق ورزیدن به زمین آموخت، می‌خواهم با مرگ بگویم همین بود زندگی؟ پس یک بار دیگر».

او گفته بود که دوست دارد همچون بی‌دینی راسخ وارد گور شود و آهنگی را می‌خواست که خودش برای شعر سرود زندگی سالومه ساخته بود و مهم‌تر از همه، بدون حضور کشیش. الیزابت که در تمام این سال‌ها حق نشر آثار او را به جیب زده بود، مراسمی کاملاً برعکس خواسته نیچه برگزار کرد. نیچه سخت می‌ترسید که روزی او را مقدس بنامند. او نمی‌خواست قدیس باشد، ترجیح می‌داد دلقک باشد.

امروز در افق ویلای سیلبربلیک، جایی که برای آخرین بار نیچه نشسته بر ایوان آن دیده شد، دودکش مرتفع و سیاه‌شده از کوره جسدسوزی اردوگاه کار اجباری بوخن‌والت بر فراز درختان دیده می‌شود. چشم‌اندازی که قرار بود نمایشی از آرزوهای فرهنگی بشر باشد، بر سخنان پیش‌گویانه نیچه معانی ضمنی هراس‌انگیزی افکنده بود. روزگاری نوشته بود: «از تقدیرم آگاهم، روزی نام من با یاد و خاطره چیزی هراس‌انگیز همراه خواهد شد. با بحرانی بی‌سابقه در زمین، با ژرف‌ترین درگیری وجدان، با تصمیمی برانگیخته شده علیه همه چیز‌هایی که تا آن زمان متعلق به باور و طلب و تقدیس بوده‌اند. من انسان نیستم من دینامیتم».

 

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Search